درباره رمان

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ درباره رمان خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

 

با دیدن گیتا که پشت در آپارتمان ایستاده بود تعجب کرد:چرا نرفتی تو..؟
گیتا سمتش خم شد و یکی از نایلون هایش را گرفت:سلام..کلیدم و جا گذاشتم..
ابروهایش درهم شد:یعنی چی جا گذاشتم..نمی دونی بدم میاد اینطوری پشت در بایستی..؟
گیتا زودتر از او داخل شد:از شرکت یه سره اومدم اینجا..دیگه خونه نرفتم..برای همین کلید همراهم نبود..
نایلکس های خریدش را به آشپزخانه برد.دوست نداشت گیتا پشت در بماند.حتی فکر اینکه ساکنین آپارتمان یک جور دیگری نگاهشان کنند ناراحتش می کرد..
ـ کوروش..
از روی شانه نگاهش کرد.مقنعه ی سورمه ای اش را برداشته بود و دکمه های مانتوی فرمش را باز می کرد:من یه دوش می گیرم..چیزی برای خوردن هست..؟نهار هم نرسیدم بخورم..
سر تکان داد:آره..تا بیای بیرون یه چیزی ردیف میکنم..
نزدیکش شد و روی پنجه ی پا ایستاد و گونه اش را بوسید:مرسی پسرم..
با پشت ناخن گونه اش را خاراند:همبرگر سرخ کنم..؟
سمت اتاق خواب رفت:آره ..دستت درد نکنه..
همبرگرها را از بسته بیرون کشید و داخل تابه انداخت..گوجه ها را هم حلقه کرد وکنار پیش دستی گذاشت..چند تائی نان باگت روی میز گذاشت.صدای قدم های گیتا نشان از آمدنش می داد.همبرگرها را بیرون کشید:چرا نهار نخوردی..؟
گیتا پشت میز نشست:مهندس پوینده از صبح زود آماده باش زده بود..تا قبل اینکه بیام داشتیم دستوراتش و اجرا می کردیم..
پیش دستی را مقابلش گذاشت.موهای نم دارش را بالای سر بسته بود و تی شرت و شلوارک راحتی اش را هم پوشیده بود.از دیدنش وقتی خود خودش بود خوشش می آمد.به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد:دلستر هم هست..
لیوانش را سمتش گرفت:زحمتش و میکشی..؟
از همان جا روی صندلی خم شد و از بار یخچال بطری دلستر را بیرون کشید و داخل لیوان ریخت:اینهمه کار ازتون میخواد اضافه کار میده یا نه..؟!
گیتا تکه ای از نانش را روی میز انداخت: همین که تو این اوضاع به هم ریخته ی دلار و تحریم شرکت و تخته نکرده ونگهمون داشته جای شکرش باقیه..
ـ یعنی میگی مهندس پوینده انقدر وجدان کاری داره که با همه ی این موارد باز هم نگهتون داشته..؟
پیش دستی را عقب راند:این و دیگه نمی دونم.. مرسی برای همبرگرا..
خم شد سمت گیتا و با انگشت کشید کنار لبش تا خرده نان را پاک کند:مامانت اومد از مشهد..؟!
گیتا ایستاد و میز را جمع کرد:آره..خیلی روحیه اش بهتر شده..برنامه هام جور بشه برای تعطیلات پرند و پونه رو هم یه مسافرت کوچولو میبرم..برای اونا هم لازمه که یه کم از محیط خونه دور باشن..
پشت سرش ایستاد و دست دورش حلقه کرد.سرش را روی شانه ی گیتا چسباند:چه خاله ی مهربونی…
گیتا دست راستش را بالا آورد و روی گونه اش کشید: تو چیکار میکنی..بچه ها خوبن..؟
نوک انگشتانش را بوسید:خوبن..لاغر شدی..؟
شانه بالا دادن گیتا را که دید چرخاندش سمت خودش:چی شده..؟
ـ هیچی..
دست زیر چانه اش اند اخت و مجبورش کرد سر بلند کند:ناراحتی…
ـ نیستم..
ـ گیتائی که قبلا می اومد توی این خونه خیلی شاد و سرحال بود..می خندید..کفشای قرمز می پوشید..
ـ ناراحتی که اینطوری اومدم..؟!
اخم میان ابروهایش افتاد..زل زد به گیتا: اگه دوست داری حرف بزنی می شنوم..اگه هم دوست نداری مهم نیست..می تونیم حرف نزنیم..
دستش را از دور کمر گیتا باز کرد و سمت یخچال رفت.لیوانی آب برای خودش ریخت و بیرون رفت.می توانست قدم های گیتا را پشت سرش حس کند:کوروش..
وارد اتاق خواب شد و طرف راست تخت دراز کشید:خسته ام..می خوام یه کم استراحت کنم..
گیتا طرف دیگر تخت نشست: کوروش..یه لحظه نگام کن..
ساعدش را از روی چشمانش برداشت و نگاهش کرد.می توانست نم چشمانش را ببیند.متنفر بود از اینکه کسی به جای حرف زدن اشک بریزد..گیتا هم این موضوع را می دانست که تند و تند پلک می زد تا اشکش راه نگیرد:دلم برای گلاره تنگ شده..پونه و پرند برای مادرشون دلتنگی می کنن..
نگاهش کرد:باید با این موضوع کنار بیای..
ـ نمی تونم..خسته شدم از این همه قوی بودن..
نشست ودستش را دورشانه ی گیتا پیچاند.کار زیادی نمی توانست برای گیتا و خواهرزاده هایش انجام دهد..خودش سه پسر داشت که مادر نداشتند..تنها بودند و شهلا خانمی که جای مادربزرگشان بود..
گیتا سر به گردنش چسباند:ببخشید که اون حرف و زدم..
عطر موهایش میزد زیر بینی اش..نمی خواست دراین موقعیت خواسته ای داشته باشد.گیتا را از خودش جدا کرد:مشکل تازه ای پیش اومده..؟
ـ نه…فقط دلتنگی بچه ها..کلافه ام میکنه..
دراز کشید و گذاشت گیتا سر روی بازویش بگذارد.دستش را روی بازوی گیتا گذاشت و نوازشش کرد:باید سر بچه ها رو گرم کنی به یه کاری..کلاسی ..
ـ آره..یه برنامه ی خوب میخوان برای تابستون…
چشمانش را بست:یه کم بخوابیم..؟
سر گیتا روی سینه اش نشست:اوهوم…
×××
×××
گوشی تلفن را بین شانه و صورتش نگه داشت:آقا جابر..برادرزاده ات ازکی قرار بود بیاد برای کار..؟
ـ هر وقت شما دستور بدید آقا..یک هفته ای میشه که خدمت سربازیش تموم شده..
سر تکان داد و دوباره شماره گرفت:بگو از فردا کارش و شروع کنه..تمام قوانین و هم براش توضیح میدی..آزمایش و گواهی بهداشت هم یادت نره..حتما باید بگیره و بیاد..
ـ چشم آقا..خدا از بزرگی کمتون نکنه..
گوشی را با حرص پائین گذاشت..آرش جوابش را نمی داد..دستی به پیشانی اش کشید و گردنش را به چپپپ و راست چرخاند..ملودی موبایلش که بلند شد با خیال اینکه آرش است اخم کرد..با دیدن شماره ی گیتا نفسی گرفت:الو..
ـ سلام..
- سلام…
ـ کوروش چیکار کردی..؟
به پشتی صندلی اش تکیه داد:دوست داشتم یه کاری برای خواهرزاده هات انجام بدم.می تونید با خیال راحت برید مسافرت..
ـ اما من خودم میبردمشون..
ـ می دونم..
ـ کوروش..!!
دستی به چانه اش کشید:برید بهتون خوش بگذره..
ـ اینطوری حس خوبی ندارم..
ـ چهار تا بلیط برای کیش بهت دادم..فکر کن هدیه است..نمی دونم..با هر چیزی که راحت تری..خیال کن همون و بهت دادم..
ـ به خاطر حرفای اون شب که این کارو کردی..؟
ایستاد و سوئیچ ماشینش را از روی میز گرفت:برای این که بیشتر از چیزی که باید از خودت متوقع نباشی..آدم ها هر چقدر هم قوی باشن یه جائی کم میارن..برو استراحت کن..به خواهرزاده هات برس..به مامانت..بعد هم میای و حالت خیلی بهتره…
ـ…
ـ گیتا..
ـ مرسی کوروش..
ـ نیازی به تشکر کردن نیست..
ـ میشه..قبل رفتنم همدیگه رو ببینیم..؟
از راهرو گذشت و کنار آشپزخانه ایستاد..آقای جهانگیری دستش را بالا گرفت…سری تکان داد و رد شد:نمی دونم..وقتش پیش میاد یا نه..
ـ اگه وقتت خالی شد بهم بگو..
ـ خبرت میکنم..
ـ خداحافظ..
ـ به سلامت..
گوشی را داخل جیب شلوارش سراند و در ماشین را باز کرد..از روی صندلی پشت لپ تاپش را برداشت و دوباره به رستوران برگشت..نگاه دقیقی به رومیزی ها انداخت:سعید..سعید..
ـ بله آقا..؟
با سر اشاره ای به میز پنجم کرد:رومیزی اش و عوض کن..پائینش لک داره…
ـ همه رو تازه از خشک شوئی گرفتم آقا..
ـ پس به نظرت لازمه با خشک شوئی صحبت کنم..؟!
ـ بله..نه..نمی دونم آقا..الان برش می دارم..
ـ گلدون بزرگه رو بردار..زنگ میزنم به گلخونه یه گلدون دیگه بفرستن..
ـ چشم آقا..
برگشت به اتاقش و پشت میز نشست.شماره ی آرش افتاد روی گوشی اش:الو.
ـ کاری داشتی..؟
ـ نه ..می خواستم حالت و بپرسم..
ـ خوبم..
ـ این بچه بازی ها یعنی چی..؟! از صبح چهار دفعه بهت زنگ زدم..
ـ امرتون..؟!
این آرش بد عنق را می شناخت..افتاذده بود روی دنده ی لجبازی کردن.. قدمی راه رفت:فردا تو شرکت می بینمت..اگه نیای..دیر کنی…به هر علتی به موقع نرسی از کل پروژه میذارمت کنار..شنیدی…؟!
ـ…
ـ شنیدی مهندس مشکوری…؟
ـ به جای اینهمه اظهار لطف یه معذرت خواهی هم قبول بود مهندس..دم ابرویش بالا رفت:تشریفت و میاری دیگه..؟
ـ با این تهدیدی که جنابعالی کردی معلومه که میام..
ـ خوبه…
غرغرش را پشت تلفن می شنید:مرتیکه اسکروچ..
تماس را قطع کرد و نفس راحتی کشید..

پشت میز کارش چرت کوتاهی زده بود.. گردن و شانه اش خواب رفته بود.کارهایش بیشتر از زمانی بود که در اختیار داشت.باید از نادر خان می خواست گاهی به رستوران بیاید و نظارت کند..آن وقت زمان بیشتریبرای کارهای شرکت داشت..به تصویری که از کامران و بچه ها روی میز بود غر زد: خودت و کشیدی کنار و شغل موروثی و دادی تحویل من…؟
انگار کامران از داخل قاب می خندید..پر حرص قاب را خواباند.آبی به دست و صورتش زد و میز کارش را مرتب کرد.روی پاگرد ایستاد تا ساعتش را ببندد.صدای بچه ها می آمد.داخل آشپزخانه با شهلا خانم خلوت کرده بود..یک قدم پائین رفت و غرغر بردیا را شنید:من دوست ندارم برم تیم آبی پوش ها..اصلا چرا باید هر چی بابا میگه باشه..؟
ایستاد و دست به کمر شد.باراد هم ادامه داد:انگار ماها آدم نیستیم..
صدای شهلا خانم را شنید: این چه حرفیه پسرم..بابات خوبی شماها رو میخواد..
برنا انگار آن دور و بر نبود که صدایش نمی آمد.بردیا غر زد:اینجا برید..اونجا نرید..پنج شنبه ها خونه ی مامان پری..جمعه ها خونه ی بابا نادر..
ـ بردیا..؟!
ـ خوب راست میگم..دلمون میخواد بریم شهربازی..میخوایم بریم بگردیم..اما کوروش خان وقت نداره..
کوروش خان…؟! دستش را روی چانه اش کشید و پر حرص خندید…شده بود کوروش خان چون نگران بچه ها بود..؟ چون می ترسید که در مکانی نادرست اوقات بگذرانند..؟!
ـ در مورد بابات درست حرف بزن بردیا جان…من بزرگش کردم..خودش هم که هم سن و سال شما بود گوش به حرف پدرش می داد.
باراد حرف شهلا خانم را برید:از اون موقع که بابا بچه بود.سی سال گذشته..الان همه چی فرق کرده..دوستای من تو مدرسه میشینن پشت فرمون و رانندگی یاد می گیرن..
ـ قربون شکلت برم من..آخه زوده..به وقتش میری کلاس..بابات هم بهترین ماشین و برات میخره..
لب زیر دندان فشرد..پسرهایش پشت سرش غر میزدند..بچه های چموش..مهم نبود چقدر نگران بود و زحمت می کشید تا همه چیز سر جای خوش باشد..انگار همیشه چیزی کم بود.هر کاری هم که می کرد بچه ها راضی نمی شدند..از فکر اینکه همه ی این سال ها به ظاهر مقابلش خوب بودند و بعد که تنها میشدند نق و نوق می کردندعصبی شد..هیچ وقت کاری نکرده بود که بچه ها بترسند و حرفشان را بخورند..همیشه یادشان داده بود که حرفشان را بزنند..اما حالا داشت عکس همه ی چیزهائی که فکر می کرد را می شنید..
ـ پدرتون دوستون داره..حواسش بهتون هست..خوبه که کار به کارتون نداشته باشه،هر کاری می خواید بکنید..؟
بردیا خندید:آره شهلا خانم..عالی میشه..
ـ نخیر…هیچ هم عالی نمیشه..بعدش می گید بابامون دوستمون نداره و ما براش اهمیت نداریم..
ـ من قول میدم که همچین چیزی نگم..
ـ باراد جان..برای باباتون هم سخت می گذره..شما دیگه پسر بزرگی شدی..میبینی که پدرت هیچ وقت استراحت و آرامشی نداره..مجبوره بره رستوران چون آقا نادر دیگه نمی تونه از پس اداره ی اونجا بر بیاد..عمو کامران هم رفته اون سر دنیا دنبال زندگی خودش..وقت اضافه هم که بیاره یا میره شرکت..یا تو خونه کنار شماهاست..
ـ خوب این همه کار می کنه برای چی..؟!
ندیده هم می توانست باراد را تصور کند که شانه بالا داد:برای پول..
شهلا خانم خیلی جدی صدایش زد:باراد..؟!؟!
ـ خوب برای پول کار میکنه..اون هم میتونه بره مسافرت..با بچه هاش بره تفریح..اما بیشتر وقتش و یا تو رستوران می گذرونه یا توی شرکت..
ـ داره برای شماها این کارو میکنه..
از پله ها برگشت بالا..ترجیح می داد وقتی عصبی و ناراحت است سمت بچه ها نرود.کنار در اتاق برنا ایستاد و دستش را روی تصاویری که پشت درش چسبانده بود کشید.از روی مرد عنکبوتی به سمت بت من قهرمان..دستگیره را پائین کشید و داخل شد.
با صدای باز کردن در برنا هم چشم باز کرد:سلام بابائی..
جلو رفت و لبه ی تخت نشست.پروتز برنا را روی گوشش تنظیم کرد:سلام ..خوب خوابیدی..؟
روی تخت خودش را بالا کشید:اوهوم..خواب یه توله سگ سفید و دیدم..
موهای صاف و مشکی اش را از روی پیشانی سفیدش عقب راند:چه خواب خوبی..
ـ بابائی..
ـ بله..
ـ میشه بریم خونه ی بابا نادر تا ببینم توله ی رکسی به دنیا اومده یا نه..؟
دوباره روی موهای برنا دست کشید..اینکه اجازه می داد برنا یک توله سگ داشته باشد وجهه اش را بهتر می کرد..؟ نفسی گرفت:دست و روت و بشور و بیا آشپزخونه عصرونه بخور..بعدش به بابا نادر زنگ می زنیم..
ـ آخ جون..
خیزی سمتش گرفت و گونه اش را بوسید:زود زود میام…
برنا که رفت روتختی اش را مرتب کرد..بره اش را کنار بالشش گذاشت.دستی روی پیشانی اش کشید و بیرون رفت..

از بچه ها خواسته بود لباس بپوشند تا برای شام به رستوران بروند..قبل آن هم میخواست سری به نادر خان بزند.برنا پائین پله ها نشسته بود:من از جوراب پوشیدن متنفرم..
یقه ی پیراهنش را مرتب کرد:این حرف یعنی چی..؟
امیدوارانه نگاهش کرد:فکر کنم انقدر قوی نیستم که بتونم جورابم و بپوشم..
ـ…
بازویش را نشانش داد:ببین بابائی..اصلا قوی نیستم..
روی زانو نشست و جورابش را بالا گرفت:پات و بیار جلو ببینم..
پای راستش را بالا گرفت..انگشت های تپلی و سفیدش مقابل صورتش بود.بدش نمی آمد خم شود و انگشتانش را ببوسد..جوراب برنا را پوشاند و بلندش کرد:برو تو حیاط تا من بیام..
پسرک زیادی خوشحال بود.نادرخان توله سگی که می خواست را برایش گرفته بود.یک امشب را می گذاشت داخل انبار بماند و فردا باید به فکر لانه و خرت و پرت هایش می رفت.بردیا از روی پله ها دوید:من حاضرم..
تی شرت مشکی با شلوارک پارتیزانی پوشیده بود..همین چند ساعت قبل در آشپزخانه غر زده بود.دستش را روی شانه ی بردیا گذاشت:کی بریم برای ثبت نام..؟
ـ ثبت نام چی..؟
دم ابرویش بالا رفت:تیم فوتبالی که می خواستی..نکنه پشیمون شدی..؟
ـ نه..نه..پشیمون نشدم..
دست به سینه شد:البته حالا که فکر می کنم میبینم بد نیست این تابستون تو و باراد بیاین رستوران کمک من…نظرت چیه..؟
چشمان گشاد شده ی بردیا داشت به خنده می انداختش.اما همچنان جدی نگاهش می کرد.باراد هم از پله ها پائین اومد:چرا نیمیریم…؟
ـ داشتم فکر می کردم چون من خیلی سرم شلوغ کار شده وقت کمتری کنار شما هستم..نظرتون چیه تابستون و بیاید رستوران..؟ اینطوری ساعات بیشتری کنار هم هستیم..
ـ چی..؟!؟!
برنا از بیرون صدایشان میزد:بیاین دیگه..بابا..
دستانش را باز کرد و دور شانه ی باراد و بردیا انداخت و سمت ورودی حرکت کرد:یعنی شماها دوست ندارید وقت بیشتری کنار هم باشیم..؟
ـ چرا خوب..دوست داریم..اما رستوران…؟
شانه ی باراد را فشرد: به هر حال این شغل موروثی شماست..من هم کم کم می خوام بازنشست بشم..پس باید یاد بگیرید که چطور کار کنید..نه..؟
بردیا نالید:من بیام تو رستوران گارسونی..؟!
لبخندش را خورد:میتونی تو شستن ظرف ها کمک کنی..باراد هم میتونه از آقای جهانگیری کار یاد بگیره..البته..می تونیم همون برنامه ای که گذاشتیم و پیش ببریم..بردیا بره تیم فوتبالی که قرارش و گذاشتیم..شما هم بری کلاس تئاتر..من هم کار می کنم تا پول کلاساتون تامین شه..چطوره..؟
برنا با دیدنان جلو دوید:بیاین دیگه…دلم آب شد برای سگ کوچولوم..
بردیا سمتش چرخید:سگ..؟! قراره سگ داشته باشیم..؟
سر تکان داد:بابا نادر براتون یه توله گرفته..
باراد هم نتوانست بی تفاوت بماند:یه توله سگ..؟ نژادش چیه..؟!
شانه بالا داد:نمی دونم..میریم خونه ی نادر خان تا ببینید…
×××
برنا توله سگش را محکم بغل کرده بود..برای چندمین بار بودکه تذکر می داد:برنا..بذارش پائین..
بردیا هم کنار برنا و توله سگش روی چمن ها نشسته بود:بدش به من..
عصبی ایستاد:هیچ کدومتون بغلش نمی کنید..
ـ چاره اش یه حمام و لباس عوض کردن کوروش..
ـ آخه پدر من..شما که میدونی من از حیوون..اونم توی خونه متنفرم..
نادرخان بی اهمیت به جوش زدنش به بچه ها خندید:چه اسمی می خواین براش بذارین..؟
بردیا از جا پرید:من میخوام اسم بذارم..
برنا غر زد:نه..نه..سگ خودمه..اسمش و من میگم..
پووفی کرد و نشست.باراد پشت میز کنارشان نشسته بود و با تبلتش مشغول بود.نادرخان نیم نگاهی به او انداخت:کارو بار چطوره..؟
دست به سینه شد:یه کم سرم شلوغ…کارای شرکت هم سنگین شده..
ـ میخوای بیام رستوران..؟
نگاهی به باراد انداخت:بیاین که خوب میشه..خصوصا که از باراد و بردیا هم خواستم کمکم کنن…
باراد نگاهش کرد:اما بهمون گفتی میتونیم فکر کنیم..
شانه بالا داد: باشه فکر کن..حتی اگه کلاس تئاتر هم بری باز هم توی هفته دو سه روزی وقت آزاد داری که کمک من بکنی..
ـ آشپزی کار مردا نیست..
نادرخان خندید:می تونی از گارسنی شروع کنی..چطوره..؟
ـ نه..خوشم نمیاد..رستوران همیشه بوی غذا میده خیلی شلوغ و پر سر و صداست..
لیوان چایش را سر کشید.زیادی خنک بود.سر که بلند کرد باراد هم کنار پسرها رفته بود و در مورد اسم توله سگ حرف میزدند..زیر چانه اش را لمس کرد:از کامران خبری دارید..؟
ـ دیشب تماس گرفتم..سرکارش بود..
ـ نگفت کی میاد..؟
ـ باهاش حرف نمیزنی..؟
ـ چرا..این چند روز سرم شلوغ بود..
ـ مشکلی پیش اومده…؟
جدی شد:چه مشکلی..؟
ـ نمی دونم..مالی..یا شغلی..شاید هم احساسی…البته آخری به نظرم بعید میرسه..
ـ هیچ مشکلی نیست که نتونم از پسش بربیام..
ـ هر وقت نیاز بود بگو که بیام رستوران..
ـ باشه..بهتون خبر میدم…
صدای زنگ آیفون که بلند شد از پشت میز برخاست:کسی قرار بود بیاد..؟
ـ نه..
با دین آرش و آناهید ابرو بالا داد :بچه های جناب مشکوری ان..
ـ خوب در و باز کن..منتظر چی هستی..؟
دکمه را فشرد و به آشپزخانه رفت.هندوانه را روی کانتر گذاشت و برش کرد.صدای جیغ و داد بچه ها و ارش را می شنید..پسرها دوستش داشتند.پیش دستی ها را برداشت و بیرون رفت.اناهید مشغول روبوسی با نادر خان بود:دلم براتون تنگ شده بود..
دید که نادر خان دست دور شانه اش انداخت:منم همینطور..چه عجب..از این ورا..!؟
یاد تکیه کلام خودش افتاد.وقتی گیتا به دیدنش می آمد..دو روزی میشد که رفته بودند کیش..پنج روز دیگر هم بر می گشتند..
ـ سلام کوروش جان..
برگشت و با دیدن اناهید جلو رفت:سلام…
آناهید پیش دستی ها را از دستش گرفت:وای..مرسی هندوانه..
نگاهی به بچه ها انداخت.آرش توله سگ بیچاره را بلای سرش گرفته بود و بردیا و برنا جیغ جیغ کنان بالا و پائین می پریدند.
برنا سمتش دوید:بابائی..به عمو ارش بگو سگم و بده..
جلو رفت:بچه ها رو اذیت نکن آرش..
ـ ای بابا..باز شما رفتید با ولی تون اومدید..؟!
بردیا دوباره بالا پرید :بدش به من عمو..
ـ دستاتون و بشورید بیاید هندوانه بخورید..
پسرها انگار که نشنیدند دوباره روی چمن های باغچه نشستند.ارش اما سمت حوض رفت و دست و صورتش را شست.کنار آناهید نشست و بلافاصله پیش دستی وبرشی هندوانه مقابلش قرار گرفت:بفرمائید..
آرش پیش دستی را از مقابلش کشید:این مال من..
ـ ا..آرش..!؟
ـ هیش..تو خواهر منی یا این…؟!
نفسی گرفت و دست به سینه شد..اصلا و ابدا حوصله ی این فکرهای بیخود را نداشت.زل زد به آرش که با پرروئی هندوانه اش را می خورد.بردیا از داخل باغچه داد زد:بابا نادر..این دختره یا پسر..!؟
نادر خان خندید:دختره..
ـ پس باید یه اسم دخترونه داشته باشه..
نگاهی به اناهید انداخت که با چنگالش بازی می کرد.هر انگشتش یک رنگ لاک داشت.
ـ فردا ساعت ده جلسه داریم..مهندس انوری هم میاد..
سربلند کرد و به ارش نگاه کرد:می دونم..
آرش سر تکان داد که چته..!؟
خم شد و چنگال دست آناهید را برداشت:بدش من..یه چنگال کم آوردم..
آرش گوشه ی لبش را جوید..خوب پس یک چیزهائی بود..یک چیزهائی که آرش نمی گفت و با این کارهایش میرفت روی اعصاب..
برنا دوید سمتشان:یه اسم دخترونه به من بگید..من هیچ اسمی بلد نیستم..
آرش دستش را گرفت و روی پا نشاندش:هووم..یه عالمه اسم دخترونه بلدم که بهت بگم..
ـ بگو دیگه عمو..الان باراد و بردیا براش اسم میذارن..
ـ یه اسم دخترونه ی خوشمزه…هووم..؟!
ـ آره..آره..یه اسم دخترونه ی خوشمزه..
قبل آنکه آرش چیزی بگوید برنا بالا پرید:فهمیدم..فهمیدم..
با لذت به پسرک نگاه می کرد..چشمانش از خوشحالی می درخشید..حتی باراد و بردیا هم سر شوق آمده بودند..آرش لب برچید:داشتم فکر می کردم عمو..
ـ اسمش و میذارم پم پم..چون هم خوشمزه است و هم شیرین..لبش به لبخندی باز شد..برنا از همان جا داد زد:اسمش و میذاریم پم پم..
نادرخان خندید:پم پم که اسم خوراکی مورد علاقه ی توئه برنا..
ـ میدونم..این سگ کوچولو رو هم خیلی دوست دارم..اسمش و میذ ارم پم پپم..همیشه پیشم می مونه..مگه نه..؟!
ایستاد و برنا را از بغل آرش بیرون کشید:بریم پیش پم پم تا من و بهش معرفی کنی..؟
برنا دوباره جیغ کشید:آره بابائی..آره..
از روی پله ها پائین رفت..باراد و بردیا به دیدنش ایستادند:رفتیم خونه دوش می گیریم..
ـ مهم نیست..فعلا باهاش بازی کنید تا بریم خونه و دوش بگیرید..برنا از بغلش سر خورد پائین:اسمش و گذاشتم پم پم..
ـ نه..
به بردیا نگاه کرد.اخم باراد هم در هم بود:پم پم اسم یه خوراکیه…
برنا کنار توله سگ خم شد و روی سرش دست کشید:پم پم یه دختره که خیلی خوشمزه است..
×××


ظرف یک کیلوئی بستنی را بیرون کشید و روی ایوان گذاشت:یکی چند تا کاسه و قاشق بیاره…احمد..شهره..
ـ چیه همه رو خبردار کردی..؟
برگشت و به نیره نگاه کرد..سه چهار روز قبل به زور برده بودش آرایشگاه تا موهایش را رنگ کند..یک فندقی خوشرنگ ریخته بود روی سرش..کاسه ها را از دستش گرفت:به..احوال نیره خانوم..
شهره لخ لخ کنان آمد:چرتم و پاره کردی..
ـ فکر کنم همه اش آب شده باشه..اشکال نداره بدون قاشق میتونین سر بکشین..
احمد هم کنارشان نشست:من بیشتر می خوام..
با پشت دست کوبید توی شکم چاق و چله اش:اینا رو میخوای چطوری آب کنی خپل…؟
نیره چشم و ابرو آمد:یه ماشالله بگی بد نیستا..
خندید و کاسه ی بعدی را مقابل شهره گذاشت:احوال شری خوشگله..چیه..تو لکی..؟
نیره غرید:خماره…من نمی دونم تو این بدبختی چرا ترک نمی کنه..
جلوتر رفت و بازوی شهره را گرفت:خماری..؟! تو که داشتی..
ـ الان ندارم..
اخم کرد:چرا..چی شده..؟
شهره عقب کشید:ولم کن عاطی..حوصله ی خودمم ندارم…
بلند شد و سمت اتاقش رفت.دستش را روی زانویش گذاشت و نفس عمیقی گرفت:چیزی شده من نمی دونم..؟
نیره سرتکان داد:نه..
لب زیر دندان فشرد:کسی به وسایلش دست زده..؟همین چند روز قبل جنسش جور بود..حداقل تا یه هفته رو داشت..
ـ امروز رفت بیرون..همه رو داد به ناصر..
ـ چی…؟!؟!
نیره کوبید توی سر احمد:زبون به دهن بگیر ذلیل مرده..
روی پا ایستاد:ناصر کجا بوده..؟
ـ ولش کن…
از روی ایوان بالا پرید و سمت شهره رفت:ناصر و کجا دیدی..؟
ـ…
ـ شهره با توام…ناصر و کجا دیدی..؟ تل خوردن تو چه ربطی به ناصر تزریقی داره..؟
ـ ولم کن..
ـ ولت کنم..؟! همه ولت کردن..خودت خودت و ول کردی که شدی این..رفتی دنبالش ناصر تزریقی که چی بشه..؟!
ـ جنسا آشغال شده عاطی..جون تو راست میگم..هر چی میخورم باز تنم درد میکنه..خمار میشم..من و نمیسازه..
موهای سرش را چنگ زد:ای خدا…
شهره مقابلش خم شده بود:یه کاری کن برام..دارم می میرم..
خم شد روی سر شهره و لب گزید:چیکار کنم برات..؟! پول بدم بدی بالای مواد و تزریق..؟ بس کن شهره..تو رو همون سقاخونه ای که میری شمع روشن میکنی تمومش کن..هیچی ازت نموند..
ـ همین یه دفعه..
نیره کنارش ایستاد:بخوای تزریق کنی رات نمی دم تو خونه..شنیدی شهره..؟
ـ به درک..مرده شور خونه و زندگیت و ببرن..میرم بیرون می مونم..بهتر از اینجاست..چی خیال کردی..؟
محکم کوبید توی پیشانی خودش..نمی خواست شهره و نیره بپرند به هم..شهره که بددهنی می کرد..نیر هم در خانه را به رویش می بست..دست به کمر شد:من نمیذارم خودت و بدبخت تر از این کنی..قبر اون ناصر و می کنم دور و بر تو پیداش شه..
نیره غرولندکنان بیرون رفت.روی پا مقابل شهره نشست.می توانست کبودی کمرنگی روی بازویش ببیند..جای سوزن بود..مشتش را مقابل دهانش گرفت و هق زد:رفتی کار خودت و کردی..؟ این جای چیه…!؟
ـ پول بهم بده..
ـ آخه لامروت..من برای خاطر تو میرم سر کار..میرم که این سرپناه و داشته باشیم..
ـ نمیدی..؟!
×××

تکیه داده بود به دیوار حیاط .ساعت کمی از دو نیمه شب می گذشت..از پنجره ی باز یکی از خانه ها صدای گزارشگر فوتبال را می شنید..با پس سرش ارام کوبید توی دیوار.هر چه هم که می دوید باز هم نمی رسید..اصلا می دوید که چه بشود..؟ نون امروز ش در می آمد..فردا و فرداهایش چه میشد..؟ شهره چه میشد..؟دوباره سرش را کوبید به دیواراصلا آدم ها برای چه به دنیا می آمدند..؟ روزگارشان شده بود سگ دو زدن و به هیچ جائی نرسیدن…در حیاط با صدای بدی باز شد..
صابر از روی پله ها آمد پائین.فکر کرد لابد باز هم جیب کسی را خالی کرده..مگر کار کردن چقدر سخت بود..؟ به جای ان همه استرس داشتن می توانست کار کند..نمی توانست..!؟ کسی حاضر بود با سابقه ی بدی که صابر داشت کاری به او بدهد.؟ حتی برای باربری هم قبولش نمی کردند..تقصیر صابر بود که جائی توی اجتماع نداشت یا تقصیر اجتماع که صابر را نمی خواست..؟
ـ برا چی اینجا نشستی..؟
سر بلند کرد و نگاهش کرد.دست و صورتش را شسته بود و پیراهنش را بیرون می کشید:لال شدی..؟ چرا بر و بر من و نیگاه می کنی..؟
ـ ناصر به شهره مواد داده برای تزریق..
ـ ناصر..؟! ناصر که این ورا نمیاد..
شانه بالا داد و با دست زیر بینی اش کشید:نمی دونم کجا این و دیده..
ـ برا این عزا گرفتی…؟
ـ کم چیزیه..؟ داره دستی دستی خودش و میکشه..
صابر لبه ی ایوان بالای سرش نشست و سیگاری اتش زد:فکر میکنی ناصر بهش نمی داد شهره دنبالش نمی رفت..؟
می رفت..شهره و اعتیادش به روز می شدند..هر دفعه چیز جدیدتری را برای امتحان کردن می خواست..اما نمی تواسن دست روی دست بگذارد و بدبختی های بیشترش را تماشا کند..چند سال قبل از لجن زار بیرونش کشیده بودند..دوباره بر می گشت به آن روزها..؟ دوباره میشد شهره ای که برای موادش هر کاری می کرد..؟
با پشت دست اشکش را پاک کرد:میرم ناصر و میبینم..بهش میگم لوت میدم اگه دور و بر شهره بپلکی..
ـ تو غلط می کنی بری دیدن ناصر..
لبخند زد:تو میری..؟
ـ باز به تو رو دادم من..؟!
دستش را روی زانوی صابر گذاشت و ایستاد:توپ و تشر تو شاید تو سرش بره..دست و بالم باز شه شهره رو میبرم ترک کنه..نمیذ ارم به این حال و روز بمونه..
صابر نگاهش می کرد:تو از این همه دوئیدن خسته نمی شی..؟!
خندید:نه…برای همین شش ماهه دنیا اومدم دیگه..نمی تونم بتمرگم سرجام..
شانه های صابر هم تکان خورد:مرگ..دختره ی نسناس..
اشک هایش را پاک کرد:بستنی میخوری..؟
ـ کی دست به جیب شده..؟
با دست کوبید به سینه اش:حاجیت…بیارم..؟
ـ نه بابا..از کی تا حالا حاجی شدی..؟
از ایوان بالا پرید و بستنی را از از طبقه ی بالای یخچال بیرون کشید..دو ظرف پلاستیکی یخ هم بود..قاشقی برداشت و ظرف را سمت صابر گرفت:یه کاری برام میکنی..؟
ـ نه..
اهمیتی نداد و کنار صابر نشست:پونزده روز حقوق از شاپور طلبکارم.برام بگیرش..اگه گرفتی.ده روزش مال من..پنج روزش مال تو..خوبه..؟
ـ شاپور پول بده نیست..
غر زد:پس هیکل گنده کردی برای کی..؟ صبح تا شب عربده بزنی و دست رو من بلند کنی..؟
ـ زیادی قدقد میکنی..
با صابر باید به ملایمت حرف میزد و کارش را پیش میبرد..تندی و بددهنی کردن آخرش به کتک کاری می رسید:باشه…قدقد نمی کنم دیگه..تو برو..سنگ مفت..گنجیشک مفت..یه پول مردست..دیدی تونستی زندش کنی..
×××
×××
ساعت ده شب بود..کم کم باید جمع و جور می کردند و می رفتند..آقای سالاری پول های دخل را دسته می کرد:از کار تو اینجا راضی هستی ..؟
ـ بله آقا..هم جاش خوبه..هم محیطش..
نیم نگاهی به صورتش انداخت:خیلی بیرون از خونه کار کردی…؟
دستی زیر بینی اش کشید:نه خیلی…تا دیپلم بگیرم که مدرسه می رفتم..بعد اون هم گفتم یه کاری یاد بگیرم..یه حرفه ای..
ـ خوب چرا نرفتی دنبال یه کاری که زنونه باشه..؟ خیاطی مثلا..
لبخندش پهن شد:دوست دارم بهترین آب میوه فروشی تهرون و داشته باشم..مشتری پشت هم بیاد..از این طرف صف بکشه تااااا اون طرف..یعنی قطار بشن..
آقای سالاری خندید:چه آرزوی پر و پیمونی هم داری بابا جان..
خندید..حالا آرزویش که نبود..اما بد هم نمیشد صاحب یک مغازه میشد..اصلا یک زیر پله اجاره می کرد و آب هویج می فروخت..دخل خودش را داشت..مشتری های خودش..
ـ قبل اینکه بیای اینجا کجا کار می کردی..؟
به هیچ عنوان دوست نداشت اسمی از شاپور بیاورد…نه شاپور و نه قبل تر از او..دستانش را مشت کرد:قبلش تو خونه بودم..یه زن عمو دارم که مریض و زمین گیره..عموم هم عمرش و داده به شما..یه کم مراقب اون بودم..طوری شده آقا..؟!
ـ نه بابا جان..هیچی نشده..اون روز که اومدی دنبال کار به دام افتاد که دختر خوبی هستی..خلاصه که اینجا تو بازار آدم شناس شدیم..
حالش بهتر شد..همین که مجبور نبود حقیقت خانه و زندگی اش را بگوید کافی بود تا نفسش بهتر بالا بیاید..ایستاد:من برم اون پشت و مرتب کنم و برم..
ـ بیا بابا جان..
نگاهی به پول ها انداخت:چیکارش کنم آقا..؟
ـ بذار تو جیبت..از این به بعد نصف حقوقت و هفته ای بهت میدم که دخل و خرجت جور باش..
ـ نه آخه..لازم ندارم..همون سر ماه هم خوب بود..
ـ حالا این ماه و اینطوری حقوق بگیر..راضی نبودی از این به بعد سر ماه بهت میدم..بیا بابا جان..
پول را برداشت و داخل جیب روپوشش گذاشت:دستتون درد نکنه آقا سالاری..
ـ حلالت باشه بابا جان..از ما هم راضی باش..
ـ من کی باشم که از شما راضی باشم آقا..شما خودتون ته مردائین..
ـ خلق خدا باید از آدم راضی باشه..حق الناس کسی بمونه گردن آدم شب نمی تونه چشم روی هم بذاره بابا..
سر تکان داد و حرفی نزند.حرفی هم برای گفتن نداشت..نه پدری بود که نان حلال در آوردن را یاد بچه ها دهد و نه صابر عادت به این کار داشت..چند سالی بود که کار می کرد و خرج خودش را در می آورد اما باز هم کافی نبود..هیچ وقت کافی نبود…
آقای سالاری که ایستاد نگاهش کرد.پنجاه و چند ساله بود و سرحال..صورت خوش رو و لب پر خنده ای داشت..از آن دسته آدم ها که حس می کردی مهربان ترین بابای دنیا هستند..
رفت پشت آشپزخانه و شروع به شستن کرد..امشب سرشان خیلی شلوغ بود و تمام سرامیک لک برداشته بود..کمی شوینده ریخت و مخلوط کن ها را از آب پر کرد تا بعد بشوید..صدای افتادن چیزی از جا پراندش..دست هایش را کشید به مانتوی تنش:آقا سالاری..آقا..هستین..؟
هیچ صدائی نشنید..ترس افتاد به جانش..قدمی به عقب برداشت و کارد آشپزخانه را برداشت.حتی جرات استفاده را هم نداشت..فقط حس می کرد با داشتن آن کمی ترسش کمتر می شود..
از پیچ راهرو گذشت و بیرون رفت..با دیدن آقای سالاری که دراز به دراز کف مغازه افتاده بود جیغ کوتاهی کشید:آقا سالاری…آقا سالاری..
سرش را روی سینه ی پیر مرد گذاشت..ضربات قلبش را نمی شنید..حس نمی کرد..دست هایش شروع به لرزیدن کرد.دوید سمت کرکره ی نیه پائین مغازه و بالا کشیدش:یکی به من کمک کنه..تو رو خدا..یکی به دادم برسه…
×××
کز کرده بود روی نیمکت کنج سالن.یکی از مغازه دارهای همسایه همراهشان به بیمارستان آمده بود.از همان وقت سعی می کرد با موبایل آقای سالاری به خانواده اش خبر دهد.اشک از کنار چشمش سر خورد روی بینی اش و پائین رفت.با پشت دست پاکش کرد و ایستاد.سمت مرد قدمی برداشت:جواب نمیدن..؟
ـ به شماره ی خانمش زنگ زدم جواب نمیده..الان با یه شماره دیگه تماس گرفتم..
ـ حالش خوب بودا..داششت باهام حرف میزد..رفتم تا آشپزخونه برگردم دیدم اینطوری شد..
ـ یه ماهی هست می بینمت..
دستش را داخل جیب روپوشش فرو برد..مسخره بود که احساس سرما می کرد.تکیه داد به دیوار:چرا هیچکی جواب نمیده..
ـ بنده خدا صحیح و سالم بود..
زمزمه کرد:تف تو شانس من..
ـ چیزی گفتی..؟
سر تکان داد و راه افتاد سمت تریاژ پرستاری:خانم..یه خبری از این آقائی که آوردم بهم نمی دید..نگرانم..
پرستار هم سن و سال شهره بود..با ابروهای تتو کرده و خوش فرم:یه سکته رو رد کرده..خانوادش نیومدن..؟
اشکش دوباره راه گرفت:نه هنوز…این چه بدبختی ای بود.مثل وقت هائی که عصبی و ناراحت بود ترق و تروق انگشت هایش را شکاند:داشت باهام حرف میزدا..
اشکش دوباره را گرفت و با دست زیر پلکش کشید.پرستاری جعبه ی دستمال را سمتش گرفت:چقدر نگران صاحب کارت هستی ..مثل اینکه خیلی مهربونی..
دلش می خواست زار زار گریه کند..مهربان نبود..بیشتر نگرانی اش از بیکار شدن بود..آن وقت باید چه خاکی به سرش می ریخت..؟ البته که دلش برای آقای سالاری هم سوخته بود..اما با بیکاری و بی پولی و بقیه چیزها چه می کرد..؟
تازه می خواست شهره را برای ترک اعتیاد ببرد..دستش را گذاشت روی سرش و به دیوار تکیه داد.پاهایش تند و تند می لرزید.از روی دیوار سر خورد پائین:ای مصّبت و شکر خدا..
پرستار سمتش آمد:چت شده..؟
سر تکان داد:سردمه..
ـ بیا برو دراز بکش..فشارت و بگیرم..پاشو خانم..
فکرش رفت به پول های ته جیبش..پول یک فشار گرفتن چقدر میشد..؟مگر بدبختی ها یکی و دوتا بود..؟ اصلا تمام نمیشد…
نفسی گرفت:خوبم..یه آب قند بخورم حالم جا میاد..
×××
برنا و بردیا جلوی میز ولو بودند.شهلا خانم روی کاناپه نشسته بود و عینک به چشم داشت.برنا مداد رنگی هایش را روی دامن شهلا خانم ریخت:نوکشون شیکسته..نمی تونم خوشگل نقاشی کنم..همه رو برام بتراشین..
بردیا ته مدادش را داخل دهانش گذاشت:بلد نیستی نقاشی بکشی..
برنا بق کرد:خیلی هم بلدم..
ـ پس برام یه زرافه بکش..
ـ تو خیلی بدجنسی..خودت هم بلد نیستی زرافه بکشی..
شهلا خانم مداد رنگی ها را سمت برنا گرفت:بیا پسرم..خوب شد..؟
همه ر ا مقابل چشمانش گزفت و اخم کرد:نه..این آبیه بلندتره…زرده هم کوتاه شده..
بردیا دوباره بدجنسی کرد: بلد نیستی نقاشی بکشی..هیچ ربطی به مداد رنگی هات نداره..
شهلا خانم بر نا را بغل کرد:پسرم خیلی خوب نقاشی میکشه..میتونی یه دریا بکشی که همه جاش آبیه..اینطوری مدادت کوچیک میشه..
نق زد:نمی خوام..
بردیا خم شد و دفتر نقاشی برنا را برداشت:من می کشم..
برنا سمتش خیز برداشت:نه..مال خودم..بهش دست نزن..
شهلا خانم با یک دست برنا را نگه داشت و با دست دیگر بردیا را به عقب راند:دعوا نکنید..بردیا..!!
برنا دفترش را عقب کشید..بردیا هم چنگ انداخت به دفتر..صدای پاره شدن ورقه ها با جیغ و گریه ی برنا بلند شد..
ـ دفترم و پاره کرد…دفتر نقاشی من و پاره کردی..بی ادب..
شهلا خانم دست روی سرش گذاشت:از دست شما دو تا..
بردیا اخم آلود نگاهشان می کرد:تقصیر من نبود..خودت کشیدی..
برنا هق هق می کرد: به بابا میگم..
بردیا داد زد:لوس..بچه ننه..
باز شدن در سالن هر سه را متوجه کرد..کوروش با اخم های درهم نگاهشان می کرد..برنا پر سوز تر گریه کرد:بردیا..بردیا ..دفترم و پاره کرد..
نگاهش را از برنا به بردیا داد که حق به جانب و اخم آلود نگاهش می کرد..نفسش را فوت کرد بیرون..
لبه ی تخت نشست و دستش را زیر تی شرت برنا فرستاد و شانه هایش را نوازش کرد:ماساژت بدم..؟
صدای خنده ی برنا بلند شد:نه..یه کم بخارونش بابائی..
خم شد و پشت موهای برنا را بوسید:امروز با پم پم بازی کردی..؟
برنا میان تخت چرخید و نگاهش کرد: میخواستم بهش یاد بدم که وقتی میره دستشوئی بهم بگه..اما یاد نمی گیره..فکر کنم به کم احمق..
خندید:باید بیشتر باهاش تمرین کنی تا یاد بگیره..
برنا سر تکان داد و زیر ملحفه ی بن تنش فرو رفت:بابائی..
ـ جان بابائی..
ـ بردیا رو دعوا کردی..؟
دستش را روی موهای برنا کشید و از جلوی چشمش عقب راند:مگه نگفتی اذیتت کرد..دفتر نقاشیت و پاره کرد..؟
چشم های برنا به نقش ملحفه اش خیره ماند:یه عالمه نقاشی بلده..من هیچی بلد نیستم..
ـ بردیا نقاشی می کشه..؟
ـ اوهوم..
این یکی را نمی دانست..بردیا و نقاشی..؟ پسرک چند دقیقه هم آرام نمی ماند..آن وقت می نشست و نقاشی می کشید..؟ خم شد و پیشانی برنا را بوسید:شب بخیر..
ـ میشه برام قصه بگی بابا..
دوباره لبه ی تخت نشست:کتاب داستانت کجاست..؟
ـ نه..از کتاب داستان نه..از قصه بچه گی های خودت و عمو کامران..
ابرو بالا برد:چی..!؟
برنا خندید:تو رو خدا بابائی..تو رو خدا..شهلا خانم برام تعریف کرده..تو هم بگو..
دستش را زیر چانه اش کشید:بذاریم برای یه وقت دیگه..؟
ـ بابائی..
مجبور شد نیم ساعتی آسمان به ریسمان ببافد تا برنا بخوابد.خسته کش و قوسی به گردنش داد و دو دگمه ی اول پیراهنش را باز کرد و ضربه ای به در اتاق بردیا زد و داخل شد.باراد و بردیا پشت میز کامپیوتر نشسته بودند.با دیدنش سریع صفحه ی دکستاپ را بستند..نفسی گرفت و نگاهی به روی میز انداخت.
ـ داشتیم هری پاتر می دیدیم..
جلوتر رفت و دست به سینه شد:چرا دفتر نقاشی برنا رو پاره کردی..؟
اخم آلود نگاهش می کرد..پسرک سرتق:من پاره نکردم..هر دوتامون کشیدیم پاره شد..
ـ برنا ازت کوچکتره..
ـ شما برنا رو بیشتر دوست داری..اون لوس و بچه ننه است..
نفسی گرفت و روی صندلی کنار کامپیوتر نشست.نگاهی به باراد انداخت که به بردیا زل زده بود:شما هر سه تاتون پسرهای من هستید..هیچ فرقی هم برای من ندارید..
ـ چرا داریم..برنا شبا میاد توی اتاق شما می خوابه..
دستش را جلو برد و بازوی بردیا را کشید و بغلش کرد:پسره ی گنده بک..
سر بردیا روی شانه اش چسبید..پسرک دوست داشتنی حسود:برنا کوچکتره..میترسه..تنهاست..تو و باراد با هم بیشتر هستید و برنا تنهاتر از شماهاست..
باراد به آغوشش زل زده بود.یکی از دست هایش را سمت باراد گرفت:بیا اینجا…
ـ نمی خوام..
سرش را کج کرد:باراد…
ـ من بزرگ شدم..دوست ندارم بغلم کنی..
بردیا هم عقب کشید:من هم بزرگ شدم..
دستی به موهایش کشید..خیلی نمانده بود از دست این سه تا کچل شود و هزار درد و مرض عصبی بگیرد..انگار هر چه بزرگ تر میشدند مشکلاتشان هم بزرگتر میشد..
برخاست:شما سه تا برادرید..باید خیلی مواظب همدیگه باشید…این حرف ها هم تو سر من نمیره..که برنا رو بیشتر دوست دارم یا شمارو کمتر..وقتی هم سن و سال برنا بودید شب و کنار من می موندید..هر سه تاتون توی تخت من می خوابیدید..باراد..بردیا اگه یادش نیست تو باید یادت باشه..
ـ…
یک قدم جلو رفت و دستش را دو طرف شانه ی پسرها گذ اشت:وای به حالتون اگه به این لوس بازی ها ادامه بدید..
بردیا نگاهش کرد:من نمی خواستم دفترش پاره شه..
ـ اما شده..میتونی براش یه دفتر نقاشی بخری..
ـ یه دونه تو کمدم دارم..
روی شانه ی باراد را فشرد:کی قراره بیای رستوران..؟ من دست تنهام..می خوام که بیای کمکم..
جدی نگاهش می کرد.درست مثل نادرخان که جدی میشد:واقعا به کمک من..
حرفش را قطع کرد:آره بابا جان..تو میشی چشم و گوش من..کی از تو بهتر..؟
وقتی به اتاق خوابش رسید حسابی خسته بود..اما حداقل برای آن شب آرامش بین پسرها برگشته بود.می دانست که چند روز بعد دوباره از این برنامه ها دارد.پیراهنش را از تن بیرون کشید و کمربندش را روی تخت گذاشت.با دیدن چراغ سبز کوچک بالای گوشی قفلش را باز کرد.یک پیام روی صفحه بود:دوستت دارم..
دم ابرویش بالا رفت..چند لحظه ای به پیام خیره ماند و بعد اخم کرد.ساعتش را از مچ دست باز کرد و روی میز توالت گذاشت و سمت حمام رفت..


گیتا سمتش خم شد و یکی از نایلون هایش را گرفت:سلام..کلیدم و جا گذاشتم..
ابروهایش درهم شد:یعنی چی جا گذاشتم..نمی دونی بدم میاد اینطوری پشت در بایستی..؟
گیتا زودتر از او داخل شد:از شرکت یه سره اومدم اینجا..دیگه خونه نرفتم..برای همین کلید همراهم نبود..
نایلکس های خریدش را به آشپزخانه برد.دوست نداشت گیتا پشت در بماند.حتی فکر اینکه ساکنین آپارتمان یک جور دیگری نگاهشان کنند ناراحتش می کرد..
ـ کوروش..
از روی شانه نگاهش کرد.مقنعه ی سورمه ای اش را برداشته بود و دکمه های مانتوی فرمش را باز می کرد:من یه دوش می گیرم..چیزی برای خوردن هست..؟نهار هم نرسیدم بخورم..
سر تکان داد:آره..تا بیای بیرون یه چیزی ردیف میکنم..
نزدیکش شد و روی پنجه ی پا ایستاد و گونه اش را بوسید:مرسی پسرم..
با پشت ناخن گونه اش را خاراند:همبرگر سرخ کنم..؟
سمت اتاق خواب رفت:آره ..دستت درد نکنه..
همبرگرها را از بسته بیرون کشید و داخل تابه انداخت..گوجه ها را هم حلقه کرد وکنار پیش دستی گذاشت..چند تائی نان باگت روی میز گذاشت.صدای قدم های گیتا نشان از آمدنش می داد.همبرگرها را بیرون کشید:چرا نهار نخوردی..؟
گیتا پشت میز نشست:مهندس پوینده از صبح زود آماده باش زده بود..تا قبل اینکه بیام داشتیم دستوراتش و اجرا می کردیم..
پیش دستی را مقابلش گذاشت.موهای نم دارش را بالای سر بسته بود و تی شرت و شلوارک راحتی اش را هم پوشیده بود.از دیدنش وقتی خود خودش بود خوشش می آمد.به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد:دلستر هم هست..
لیوانش را سمتش گرفت:زحمتش و میکشی..؟
از همان جا روی صندلی خم شد و از بار یخچال بطری دلستر را بیرون کشید و داخل لیوان ریخت:اینهمه کار ازتون میخواد اضافه کار میده یا نه..؟!
گیتا تکه ای از نانش را روی میز انداخت: همین که تو این اوضاع به هم ریخته ی دلار و تحریم شرکت و تخته نکرده ونگهمون داشته جای شکرش باقیه..
ـ یعنی میگی مهندس پوینده انقدر وجدان کاری داره که با همه ی این موارد باز هم نگهتون داشته..؟
پیش دستی را عقب راند:این و دیگه نمی دونم.. مرسی برای همبرگرا..
خم شد سمت گیتا و با انگشت کشید کنار لبش تا خرده نان را پاک کند:مامانت اومد از مشهد..؟!
گیتا ایستاد و میز را جمع کرد:آره..خیلی روحیه اش بهتر شده..برنامه هام جور بشه برای تعطیلات پرند و پونه رو هم یه مسافرت کوچولو میبرم..برای اونا هم لازمه که یه کم از محیط خونه دور باشن..
پشت سرش ایستاد و دست دورش حلقه کرد.سرش را روی شانه ی گیتا چسباند:چه خاله ی مهربونی…
گیتا دست راستش را بالا آورد و روی گونه اش کشید: تو چیکار میکنی..بچه ها خوبن..؟
نوک انگشتانش را بوسید:خوبن..لاغر شدی..؟
شانه بالا دادن گیتا را که دید چرخاندش سمت خودش:چی شده..؟
ـ هیچی..
دست زیر چانه اش اند اخت و مجبورش کرد سر بلند کند:ناراحتی…
ـ نیستم..
ـ گیتائی که قبلا می اومد توی این خونه خیلی شاد و سرحال بود..می خندید..کفشای قرمز می پوشید..
ـ ناراحتی که اینطوری اومدم..؟!
اخم میان ابروهایش افتاد..زل زد به گیتا: اگه دوست داری حرف بزنی می شنوم..اگه هم دوست نداری مهم نیست..می تونیم حرف نزنیم..
دستش را از دور کمر گیتا باز کرد و سمت یخچال رفت.لیوانی آب برای خودش ریخت و بیرون رفت.می توانست قدم های گیتا را پشت سرش حس کند:کوروش..
وارد اتاق خواب شد و طرف راست تخت دراز کشید:خسته ام..می خوام یه کم استراحت کنم..
گیتا طرف دیگر تخت نشست: کوروش..یه لحظه نگام کن..
ساعدش را از روی چشمانش برداشت و نگاهش کرد.می توانست نم چشمانش را ببیند.متنفر بود از اینکه کسی به جای حرف زدن اشک بریزد..گیتا هم این موضوع را می دانست که تند و تند پلک می زد تا اشکش راه نگیرد:دلم برای گلاره تنگ شده..پونه و پرند برای مادرشون دلتنگی می کنن..
نگاهش کرد:باید با این موضوع کنار بیای..
ـ نمی تونم..خسته شدم از این همه قوی بودن..
نشست ودستش را دورشانه ی گیتا پیچاند.کار زیادی نمی توانست برای گیتا و خواهرزاده هایش انجام دهد..خودش سه پسر داشت که مادر نداشتند..تنها بودند و شهلا خانمی که جای مادربزرگشان بود..
گیتا سر به گردنش چسباند:ببخشید که اون حرف و زدم..
عطر موهایش میزد زیر بینی اش..نمی خواست دراین موقعیت خواسته ای داشته باشد.گیتا را از خودش جدا کرد:مشکل تازه ای پیش اومده..؟
ـ نه…فقط دلتنگی بچه ها..کلافه ام میکنه..
دراز کشید و گذاشت گیتا سر روی بازویش بگذارد.دستش را روی بازوی گیتا گذاشت و نوازشش کرد:باید سر بچه ها رو گرم کنی به یه کاری..کلاسی ..
ـ آره..یه برنامه ی خوب میخوان برای تابستون…
چشمانش را بست:یه کم بخوابیم..؟
سر گیتا روی سینه اش نشست:اوهوم…
×××
×××
گوشی تلفن را بین شانه و صورتش نگه داشت:آقا جابر..برادرزاده ات ازکی قرار بود بیاد برای کار..؟
ـ هر وقت شما دستور بدید آقا..یک هفته ای میشه که خدمت سربازیش تموم شده..
سر تکان داد و دوباره شماره گرفت:بگو از فردا کارش و شروع کنه..تمام قوانین و هم براش توضیح میدی..آزمایش و گواهی بهداشت هم یادت نره..حتما باید بگیره و بیاد..
ـ چشم آقا..خدا از بزرگی کمتون نکنه..
گوشی را با حرص پائین گذاشت..آرش جوابش را نمی داد..دستی به پیشانی اش کشید و گردنش را به چپپپ و راست چرخاند..ملودی موبایلش که بلند شد با خیال اینکه آرش است اخم کرد..با دیدن شماره ی گیتا نفسی گرفت:الو..
ـ سلام..
- سلام…
ـ کوروش چیکار کردی..؟
به پشتی صندلی اش تکیه داد:دوست داشتم یه کاری برای خواهرزاده هات انجام بدم.می تونید با خیال راحت برید مسافرت..
ـ اما من خودم میبردمشون..
ـ می دونم..
ـ کوروش..!!
دستی به چانه اش کشید:برید بهتون خوش بگذره..
ـ اینطوری حس خوبی ندارم..
ـ چهار تا بلیط برای کیش بهت دادم..فکر کن هدیه است..نمی دونم..با هر چیزی که راحت تری..خیال کن همون و بهت دادم..
ـ به خاطر حرفای اون شب که این کارو کردی..؟
ایستاد و سوئیچ ماشینش را از روی میز گرفت:برای این که بیشتر از چیزی که باید از خودت متوقع نباشی..آدم ها هر چقدر هم قوی باشن یه جائی کم میارن..برو استراحت کن..به خواهرزاده هات برس..به مامانت..بعد هم میای و حالت خیلی بهتره…
ـ…
ـ گیتا..
ـ مرسی کوروش..
ـ نیازی به تشکر کردن نیست..
ـ میشه..قبل رفتنم همدیگه رو ببینیم..؟
از راهرو گذشت و کنار آشپزخانه ایستاد..آقای جهانگیری دستش را بالا گرفت…سری تکان داد و رد شد:نمی دونم..وقتش پیش میاد یا نه..
ـ اگه وقتت خالی شد بهم بگو..
ـ خبرت میکنم..
ـ خداحافظ..
ـ به سلامت..
گوشی را داخل جیب شلوارش سراند و در ماشین را باز کرد..از روی صندلی پشت لپ تاپش را برداشت و دوباره به رستوران برگشت..نگاه دقیقی به رومیزی ها انداخت:سعید..سعید..
ـ بله آقا..؟
با سر اشاره ای به میز پنجم کرد:رومیزی اش و عوض کن..پائینش لک داره…
ـ همه رو تازه از خشک شوئی گرفتم آقا..
ـ پس به نظرت لازمه با خشک شوئی صحبت کنم..؟!
ـ بله..نه..نمی دونم آقا..الان برش می دارم..
ـ گلدون بزرگه رو بردار..زنگ میزنم به گلخونه یه گلدون دیگه بفرستن..
ـ چشم آقا..
برگشت به اتاقش و پشت میز نشست.شماره ی آرش افتاد روی گوشی اش:الو.
ـ کاری داشتی..؟
ـ نه ..می خواستم حالت و بپرسم..
ـ خوبم..
ـ این بچه بازی ها یعنی چی..؟! از صبح چهار دفعه بهت زنگ زدم..
ـ امرتون..؟!
این آرش بد عنق را می شناخت..افتاذده بود روی دنده ی لجبازی کردن.. قدمی راه رفت:فردا تو شرکت می بینمت..اگه نیای..دیر کنی…به هر علتی به موقع نرسی از کل پروژه میذارمت کنار..شنیدی…؟!
ـ…
ـ شنیدی مهندس مشکوری…؟
ـ به جای اینهمه اظهار لطف یه معذرت خواهی هم قبول بود مهندس..دم ابرویش بالا رفت:تشریفت و میاری دیگه..؟
ـ با این تهدیدی که جنابعالی کردی معلومه که میام..
ـ خوبه…
غرغرش را پشت تلفن می شنید:مرتیکه اسکروچ..
تماس را قطع کرد و نفس راحتی کشید..

پشت میز کارش چرت کوتاهی زده بود.. گردن و شانه اش خواب رفته بود.کارهایش بیشتر از زمانی بود که در اختیار داشت.باید از نادر خان می خواست گاهی به رستوران بیاید و نظارت کند..آن وقت زمان بیشتریبرای کارهای شرکت داشت..به تصویری که از کامران و بچه ها روی میز بود غر زد: خودت و کشیدی کنار و شغل موروثی و دادی تحویل من…؟
انگار کامران از داخل قاب می خندید..پر حرص قاب را خواباند.آبی به دست و صورتش زد و میز کارش را مرتب کرد.روی پاگرد ایستاد تا ساعتش را ببندد.صدای بچه ها می آمد.داخل آشپزخانه با شهلا خانم خلوت کرده بود..یک قدم پائین رفت و غرغر بردیا را شنید:من دوست ندارم برم تیم آبی پوش ها..اصلا چرا باید هر چی بابا میگه باشه..؟
ایستاد و دست به کمر شد.باراد هم ادامه داد:انگار ماها آدم نیستیم..
صدای شهلا خانم را شنید: این چه حرفیه پسرم..بابات خوبی شماها رو میخواد..
برنا انگار آن دور و بر نبود که صدایش نمی آمد.بردیا غر زد:اینجا برید..اونجا نرید..پنج شنبه ها خونه ی مامان پری..جمعه ها خونه ی بابا نادر..
ـ بردیا..؟!
ـ خوب راست میگم..دلمون میخواد بریم شهربازی..میخوایم بریم بگردیم..اما کوروش خان وقت نداره..
کوروش خان…؟! دستش را روی چانه اش کشید و پر حرص خندید…شده بود کوروش خان چون نگران بچه ها بود..؟ چون می ترسید که در مکانی نادرست اوقات بگذرانند..؟!
ـ در مورد بابات درست حرف بزن بردیا جان…من بزرگش کردم..خودش هم که هم سن و سال شما بود گوش به حرف پدرش می داد.
باراد حرف شهلا خانم را برید:از اون موقع که بابا بچه بود.سی سال گذشته..الان همه چی فرق کرده..دوستای من تو مدرسه میشینن پشت فرمون و رانندگی یاد می گیرن..
ـ قربون شکلت برم من..آخه زوده..به وقتش میری کلاس..بابات هم بهترین ماشین و برات میخره..
لب زیر دندان فشرد..پسرهایش پشت سرش غر میزدند..بچه های چموش..مهم نبود چقدر نگران بود و زحمت می کشید تا همه چیز سر جای خوش باشد..انگار همیشه چیزی کم بود.هر کاری هم که می کرد بچه ها راضی نمی شدند..از فکر اینکه همه ی این سال ها به ظاهر مقابلش خوب بودند و بعد که تنها میشدند نق و نوق می کردندعصبی شد..هیچ وقت کاری نکرده بود که بچه ها بترسند و حرفشان را بخورند..همیشه یادشان داده بود که حرفشان را بزنند..اما حالا داشت عکس همه ی چیزهائی که فکر می کرد را می شنید..
ـ پدرتون دوستون داره..حواسش بهتون هست..خوبه که کار به کارتون نداشته باشه،هر کاری می خواید بکنید..؟
بردیا خندید:آره شهلا خانم..عالی میشه..
ـ نخیر…هیچ هم عالی نمیشه..بعدش می گید بابامون دوستمون نداره و ما براش اهمیت نداریم..
ـ من قول میدم که همچین چیزی نگم..
ـ باراد جان..برای باباتون هم سخت می گذره..شما دیگه پسر بزرگی شدی..میبینی که پدرت هیچ وقت استراحت و آرامشی نداره..مجبوره بره رستوران چون آقا نادر دیگه نمی تونه از پس اداره ی اونجا بر بیاد..عمو کامران هم رفته اون سر دنیا دنبال زندگی خودش..وقت اضافه هم که بیاره یا میره شرکت..یا تو خونه کنار شماهاست..
ـ خوب این همه کار می کنه برای چی..؟!
ندیده هم می توانست باراد را تصور کند که شانه بالا داد:برای پول..
شهلا خانم خیلی جدی صدایش زد:باراد..؟!؟!
ـ خوب برای پول کار میکنه..اون هم میتونه بره مسافرت..با بچه هاش بره تفریح..اما بیشتر وقتش و یا تو رستوران می گذرونه یا توی شرکت..
ـ داره برای شماها این کارو میکنه..
از پله ها برگشت بالا..ترجیح می داد وقتی عصبی و ناراحت است سمت بچه ها نرود.کنار در اتاق برنا ایستاد و دستش را روی تصاویری که پشت درش چسبانده بود کشید.از روی مرد عنکبوتی به سمت بت من قهرمان..دستگیره را پائین کشید و داخل شد.
با صدای باز کردن در برنا هم چشم باز کرد:سلام بابائی..
جلو رفت و لبه ی تخت نشست.پروتز برنا را روی گوشش تنظیم کرد:سلام ..خوب خوابیدی..؟
روی تخت خودش را بالا کشید:اوهوم..خواب یه توله سگ سفید و دیدم..
موهای صاف و مشکی اش را از روی پیشانی سفیدش عقب راند:چه خواب خوبی..
ـ بابائی..
ـ بله..
ـ میشه بریم خونه ی بابا نادر تا ببینم توله ی رکسی به دنیا اومده یا نه..؟
دوباره روی موهای برنا دست کشید..اینکه اجازه می داد برنا یک توله سگ داشته باشد وجهه اش را بهتر می کرد..؟ نفسی گرفت:دست و روت و بشور و بیا آشپزخونه عصرونه بخور..بعدش به بابا نادر زنگ می زنیم..
ـ آخ جون..
خیزی سمتش گرفت و گونه اش را بوسید:زود زود میام…
برنا که رفت روتختی اش را مرتب کرد..بره اش را کنار بالشش گذاشت.دستی روی پیشانی اش کشید و بیرون رفت..

از بچه ها خواسته بود لباس بپوشند تا برای شام به رستوران بروند..قبل آن هم میخواست سری به نادر خان بزند.برنا پائین پله ها نشسته بود:من از جوراب پوشیدن متنفرم..
یقه ی پیراهنش را مرتب کرد:این حرف یعنی چی..؟
امیدوارانه نگاهش کرد:فکر کنم انقدر قوی نیستم که بتونم جورابم و بپوشم..
ـ…
بازویش را نشانش داد:ببین بابائی..اصلا قوی نیستم..
روی زانو نشست و جورابش را بالا گرفت:پات و بیار جلو ببینم..
پای راستش را بالا گرفت..انگشت های تپلی و سفیدش مقابل صورتش بود.بدش نمی آمد خم شود و انگشتانش را ببوسد..جوراب برنا را پوشاند و بلندش کرد:برو تو حیاط تا من بیام..
پسرک زیادی خوشحال بود.نادرخان توله سگی که می خواست را برایش گرفته بود.یک امشب را می گذاشت داخل انبار بماند و فردا باید به فکر لانه و خرت و پرت هایش می رفت.بردیا از روی پله ها دوید:من حاضرم..
تی شرت مشکی با شلوارک پارتیزانی پوشیده بود..همین چند ساعت قبل در آشپزخانه غر زده بود.دستش را روی شانه ی بردیا گذاشت:کی بریم برای ثبت نام..؟
ـ ثبت نام چی..؟
دم ابرویش بالا رفت:تیم فوتبالی که می خواستی..نکنه پشیمون شدی..؟
ـ نه..نه..پشیمون نشدم..
دست به سینه شد:البته حالا که فکر می کنم میبینم بد نیست این تابستون تو و باراد بیاین رستوران کمک من…نظرت چیه..؟
چشمان گشاد شده ی بردیا داشت به خنده می انداختش.اما همچنان جدی نگاهش می کرد.باراد هم از پله ها پائین اومد:چرا نیمیریم…؟
ـ داشتم فکر می کردم چون من خیلی سرم شلوغ کار شده وقت کمتری کنار شما هستم..نظرتون چیه تابستون و بیاید رستوران..؟ اینطوری ساعات بیشتری کنار هم هستیم..
ـ چی..؟!؟!
برنا از بیرون صدایشان میزد:بیاین دیگه..بابا..
دستانش را باز کرد و دور شانه ی باراد و بردیا انداخت و سمت ورودی حرکت کرد:یعنی شماها دوست ندارید وقت بیشتری کنار هم باشیم..؟
ـ چرا خوب..دوست داریم..اما رستوران…؟
شانه ی باراد را فشرد: به هر حال این شغل موروثی شماست..من هم کم کم می خوام بازنشست بشم..پس باید یاد بگیرید که چطور کار کنید..نه..؟
بردیا نالید:من بیام تو رستوران گارسونی..؟!
لبخندش را خورد:میتونی تو شستن ظرف ها کمک کنی..باراد هم میتونه از آقای جهانگیری کار یاد بگیره..البته..می تونیم همون برنامه ای که گذاشتیم و پیش ببریم..بردیا بره تیم فوتبالی که قرارش و گذاشتیم..شما هم بری کلاس تئاتر..من هم کار می کنم تا پول کلاساتون تامین شه..چطوره..؟
برنا با دیدنان جلو دوید:بیاین دیگه…دلم آب شد برای سگ کوچولوم..
بردیا سمتش چرخید:سگ..؟! قراره سگ داشته باشیم..؟
سر تکان داد:بابا نادر براتون یه توله گرفته..
باراد هم نتوانست بی تفاوت بماند:یه توله سگ..؟ نژادش چیه..؟!
شانه بالا داد:نمی دونم..میریم خونه ی نادر خان تا ببینید…
×××
برنا توله سگش را محکم بغل کرده بود..برای چندمین بار بودکه تذکر می داد:برنا..بذارش پائین..
بردیا هم کنار برنا و توله سگش روی چمن ها نشسته بود:بدش به من..
عصبی ایستاد:هیچ کدومتون بغلش نمی کنید..
ـ چاره اش یه حمام و لباس عوض کردن کوروش..
ـ آخه پدر من..شما که میدونی من از حیوون..اونم توی خونه متنفرم..
نادرخان بی اهمیت به جوش زدنش به بچه ها خندید:چه اسمی می خواین براش بذارین..؟
بردیا از جا پرید:من میخوام اسم بذارم..
برنا غر زد:نه..نه..سگ خودمه..اسمش و من میگم..
پووفی کرد و نشست.باراد پشت میز کنارشان نشسته بود و با تبلتش مشغول بود.نادرخان نیم نگاهی به او انداخت:کارو بار چطوره..؟
دست به سینه شد:یه کم سرم شلوغ…کارای شرکت هم سنگین شده..
ـ میخوای بیام رستوران..؟
نگاهی به باراد انداخت:بیاین که خوب میشه..خصوصا که از باراد و بردیا هم خواستم کمکم کنن…
باراد نگاهش کرد:اما بهمون گفتی میتونیم فکر کنیم..
شانه بالا داد: باشه فکر کن..حتی اگه کلاس تئاتر هم بری باز هم توی هفته دو سه روزی وقت آزاد داری که کمک من بکنی..
ـ آشپزی کار مردا نیست..
نادرخان خندید:می تونی از گارسنی شروع کنی..چطوره..؟
ـ نه..خوشم نمیاد..رستوران همیشه بوی غذا میده خیلی شلوغ و پر سر و صداست..
لیوان چایش را سر کشید.زیادی خنک بود.سر که بلند کرد باراد هم کنار پسرها رفته بود و در مورد اسم توله سگ حرف میزدند..زیر چانه اش را لمس کرد:از کامران خبری دارید..؟
ـ دیشب تماس گرفتم..سرکارش بود..
ـ نگفت کی میاد..؟
ـ باهاش حرف نمیزنی..؟
ـ چرا..این چند روز سرم شلوغ بود..
ـ مشکلی پیش اومده…؟
جدی شد:چه مشکلی..؟
ـ نمی دونم..مالی..یا شغلی..شاید هم احساسی…البته آخری به نظرم بعید میرسه..
ـ هیچ مشکلی نیست که نتونم از پسش بربیام..
ـ هر وقت نیاز بود بگو که بیام رستوران..
ـ باشه..بهتون خبر میدم…
صدای زنگ آیفون که بلند شد از پشت میز برخاست:کسی قرار بود بیاد..؟
ـ نه..
با دین آرش و آناهید ابرو بالا داد :بچه های جناب مشکوری ان..
ـ خوب در و باز کن..منتظر چی هستی..؟
دکمه را فشرد و به آشپزخانه رفت.هندوانه را روی کانتر گذاشت و برش کرد.صدای جیغ و داد بچه ها و ارش را می شنید..پسرها دوستش داشتند.پیش دستی ها را برداشت و بیرون رفت.اناهید مشغول روبوسی با نادر خان بود:دلم براتون تنگ شده بود..
دید که نادر خان دست دور شانه اش انداخت:منم همینطور..چه عجب..از این ورا..!؟
یاد تکیه کلام خودش افتاد.وقتی گیتا به دیدنش می آمد..دو روزی میشد که رفته بودند کیش..پنج روز دیگر هم بر می گشتند..
ـ سلام کوروش جان..
برگشت و با دیدن اناهید جلو رفت:سلام…
آناهید پیش دستی ها را از دستش گرفت:وای..مرسی هندوانه..
نگاهی به بچه ها انداخت.آرش توله سگ بیچاره را بلای سرش گرفته بود و بردیا و برنا جیغ جیغ کنان بالا و پائین می پریدند.
برنا سمتش دوید:بابائی..به عمو ارش بگو سگم و بده..
جلو رفت:بچه ها رو اذیت نکن آرش..
ـ ای بابا..باز شما رفتید با ولی تون اومدید..؟!
بردیا دوباره بالا پرید :بدش به من عمو..
ـ دستاتون و بشورید بیاید هندوانه بخورید..
پسرها انگار که نشنیدند دوباره روی چمن های باغچه نشستند.ارش اما سمت حوض رفت و دست و صورتش را شست.کنار آناهید نشست و بلافاصله پیش دستی وبرشی هندوانه مقابلش قرار گرفت:بفرمائید..
آرش پیش دستی را از مقابلش کشید:این مال من..
ـ ا..آرش..!؟
ـ هیش..تو خواهر منی یا این…؟!
نفسی گرفت و دست به سینه شد..اصلا و ابدا حوصله ی این فکرهای بیخود را نداشت.زل زد به آرش که با پرروئی هندوانه اش را می خورد.بردیا از داخل باغچه داد زد:بابا نادر..این دختره یا پسر..!؟
نادر خان خندید:دختره..
ـ پس باید یه اسم دخترونه داشته باشه..
نگاهی به اناهید انداخت که با چنگالش بازی می کرد.هر انگشتش یک رنگ لاک داشت.
ـ فردا ساعت ده جلسه داریم..مهندس انوری هم میاد..
سربلند کرد و به ارش نگاه کرد:می دونم..
آرش سر تکان داد که چته..!؟
خم شد و چنگال دست آناهید را برداشت:بدش من..یه چنگال کم آوردم..
آرش گوشه ی لبش را جوید..خوب پس یک چیزهائی بود..یک چیزهائی که آرش نمی گفت و با این کارهایش میرفت روی اعصاب..
برنا دوید سمتشان:یه اسم دخترونه به من بگید..من هیچ اسمی بلد نیستم..
آرش دستش را گرفت و روی پا نشاندش:هووم..یه عالمه اسم دخترونه بلدم که بهت بگم..
ـ بگو دیگه عمو..الان باراد و بردیا براش اسم میذارن..
ـ یه اسم دخترونه ی خوشمزه…هووم..؟!
ـ آره..آره..یه اسم دخترونه ی خوشمزه..
قبل آنکه آرش چیزی بگوید برنا بالا پرید:فهمیدم..فهمیدم..
با لذت به پسرک نگاه می کرد..چشمانش از خوشحالی می درخشید..حتی باراد و بردیا هم سر شوق آمده بودند..آرش لب برچید:داشتم فکر می کردم عمو..
ـ اسمش و میذارم پم پم..چون هم خوشمزه است و هم شیرین..لبش به لبخندی باز شد..برنا از همان جا داد زد:اسمش و میذاریم پم پم..
نادرخان خندید:پم پم که اسم خوراکی مورد علاقه ی توئه برنا..
ـ میدونم..این سگ کوچولو رو هم خیلی دوست دارم..اسمش و میذ ارم پم پپم..همیشه پیشم می مونه..مگه نه..؟!
ایستاد و برنا را از بغل آرش بیرون کشید:بریم پیش پم پم تا من و بهش معرفی کنی..؟
برنا دوباره جیغ کشید:آره بابائی..آره..
از روی پله ها پائین رفت..باراد و بردیا به دیدنش ایستادند:رفتیم خونه دوش می گیریم..
ـ مهم نیست..فعلا باهاش بازی کنید تا بریم خونه و دوش بگیرید..برنا از بغلش سر خورد پائین:اسمش و گذاشتم پم پم..
ـ نه..
به بردیا نگاه کرد.اخم باراد هم در هم بود:پم پم اسم یه خوراکیه…
برنا کنار توله سگ خم شد و روی سرش دست کشید:پم پم یه دختره که خیلی خوشمزه است..
×××


ظرف یک کیلوئی بستنی را بیرون کشید و روی ایوان گذاشت:یکی چند تا کاسه و قاشق بیاره…احمد..شهره..
ـ چیه همه رو خبردار کردی..؟
برگشت و به نیره نگاه کرد..سه چهار روز قبل به زور برده بودش آرایشگاه تا موهایش را رنگ کند..یک فندقی خوشرنگ ریخته بود روی سرش..کاسه ها را از دستش گرفت:به..احوال نیره خانوم..
شهره لخ لخ کنان آمد:چرتم و پاره کردی..
ـ فکر کنم همه اش آب شده باشه..اشکال نداره بدون قاشق میتونین سر بکشین..
احمد هم کنارشان نشست:من بیشتر می خوام..
با پشت دست کوبید توی شکم چاق و چله اش:اینا رو میخوای چطوری آب کنی خپل…؟
نیره چشم و ابرو آمد:یه ماشالله بگی بد نیستا..
خندید و کاسه ی بعدی را مقابل شهره گذاشت:احوال شری خوشگله..چیه..تو لکی..؟
نیره غرید:خماره…من نمی دونم تو این بدبختی چرا ترک نمی کنه..
جلوتر رفت و بازوی شهره را گرفت:خماری..؟! تو که داشتی..
ـ الان ندارم..
اخم کرد:چرا..چی شده..؟
شهره عقب کشید:ولم کن عاطی..حوصله ی خودمم ندارم…
بلند شد و سمت اتاقش رفت.دستش را روی زانویش گذاشت و نفس عمیقی گرفت:چیزی شده من نمی دونم..؟
نیره سرتکان داد:نه..
لب زیر دندان فشرد:کسی به وسایلش دست زده..؟همین چند روز قبل جنسش جور بود..حداقل تا یه هفته رو داشت..
ـ امروز رفت بیرون..همه رو داد به ناصر..
ـ چی…؟!؟!
نیره کوبید توی سر احمد:زبون به دهن بگیر ذلیل مرده..
روی پا ایستاد:ناصر کجا بوده..؟
ـ ولش کن…
از روی ایوان بالا پرید و سمت شهره رفت:ناصر و کجا دیدی..؟
ـ…
ـ شهره با توام…ناصر و کجا دیدی..؟ تل خوردن تو چه ربطی به ناصر تزریقی داره..؟
ـ ولم کن..
ـ ولت کنم..؟! همه ولت کردن..خودت خودت و ول کردی که شدی این..رفتی دنبالش ناصر تزریقی که چی بشه..؟!
ـ جنسا آشغال شده عاطی..جون تو راست میگم..هر چی میخورم باز تنم درد میکنه..خمار میشم..من و نمیسازه..
موهای سرش را چنگ زد:ای خدا…
شهره مقابلش خم شده بود:یه کاری کن برام..دارم می میرم..
خم شد روی سر شهره و لب گزید:چیکار کنم برات..؟! پول بدم بدی بالای مواد و تزریق..؟ بس کن شهره..تو رو همون سقاخونه ای که میری شمع روشن میکنی تمومش کن..هیچی ازت نموند..
ـ همین یه دفعه..
نیره کنارش ایستاد:بخوای تزریق کنی رات نمی دم تو خونه..شنیدی شهره..؟
ـ به درک..مرده شور خونه و زندگیت و ببرن..میرم بیرون می مونم..بهتر از اینجاست..چی خیال کردی..؟
محکم کوبید توی پیشانی خودش..نمی خواست شهره و نیره بپرند به هم..شهره که بددهنی می کرد..نیر هم در خانه را به رویش می بست..دست به کمر شد:من نمیذارم خودت و بدبخت تر از این کنی..قبر اون ناصر و می کنم دور و بر تو پیداش شه..
نیره غرولندکنان بیرون رفت.روی پا مقابل شهره نشست.می توانست کبودی کمرنگی روی بازویش ببیند..جای سوزن بود..مشتش را مقابل دهانش گرفت و هق زد:رفتی کار خودت و کردی..؟ این جای چیه…!؟
ـ پول بهم بده..
ـ آخه لامروت..من برای خاطر تو میرم سر کار..میرم که این سرپناه و داشته باشیم..
ـ نمیدی..؟!
×××

تکیه داده بود به دیوار حیاط .ساعت کمی از دو نیمه شب می گذشت..از پنجره ی باز یکی از خانه ها صدای گزارشگر فوتبال را می شنید..با پس سرش ارام کوبید توی دیوار.هر چه هم که می دوید باز هم نمی رسید..اصلا می دوید که چه بشود..؟ نون امروز ش در می آمد..فردا و فرداهایش چه میشد..؟ شهره چه میشد..؟دوباره سرش را کوبید به دیواراصلا آدم ها برای چه به دنیا می آمدند..؟ روزگارشان شده بود سگ دو زدن و به هیچ جائی نرسیدن…در حیاط با صدای بدی باز شد..
صابر از روی پله ها آمد پائین.فکر کرد لابد باز هم جیب کسی را خالی کرده..مگر کار کردن چقدر سخت بود..؟ به جای ان همه استرس داشتن می توانست کار کند..نمی توانست..!؟ کسی حاضر بود با سابقه ی بدی که صابر داشت کاری به او بدهد.؟ حتی برای باربری هم قبولش نمی کردند..تقصیر صابر بود که جائی توی اجتماع نداشت یا تقصیر اجتماع که صابر را نمی خواست..؟
ـ برا چی اینجا نشستی..؟
سر بلند کرد و نگاهش کرد.دست و صورتش را شسته بود و پیراهنش را بیرون می کشید:لال شدی..؟ چرا بر و بر من و نیگاه می کنی..؟
ـ ناصر به شهره مواد داده برای تزریق..
ـ ناصر..؟! ناصر که این ورا نمیاد..
شانه بالا داد و با دست زیر بینی اش کشید:نمی دونم کجا این و دیده..
ـ برا این عزا گرفتی…؟
ـ کم چیزیه..؟ داره دستی دستی خودش و میکشه..
صابر لبه ی ایوان بالای سرش نشست و سیگاری اتش زد:فکر میکنی ناصر بهش نمی داد شهره دنبالش نمی رفت..؟
می رفت..شهره و اعتیادش به روز می شدند..هر دفعه چیز جدیدتری را برای امتحان کردن می خواست..اما نمی تواسن دست روی دست بگذارد و بدبختی های بیشترش را تماشا کند..چند سال قبل از لجن زار بیرونش کشیده بودند..دوباره بر می گشت به آن روزها..؟ دوباره میشد شهره ای که برای موادش هر کاری می کرد..؟
با پشت دست اشکش را پاک کرد:میرم ناصر و میبینم..بهش میگم لوت میدم اگه دور و بر شهره بپلکی..
ـ تو غلط می کنی بری دیدن ناصر..
لبخند زد:تو میری..؟
ـ باز به تو رو دادم من..؟!
دستش را روی زانوی صابر گذاشت و ایستاد:توپ و تشر تو شاید تو سرش بره..دست و بالم باز شه شهره رو میبرم ترک کنه..نمیذ ارم به این حال و روز بمونه..
صابر نگاهش می کرد:تو از این همه دوئیدن خسته نمی شی..؟!
خندید:نه…برای همین شش ماهه دنیا اومدم دیگه..نمی تونم بتمرگم سرجام..
شانه های صابر هم تکان خورد:مرگ..دختره ی نسناس..
اشک هایش را پاک کرد:بستنی میخوری..؟
ـ کی دست به جیب شده..؟
با دست کوبید به سینه اش:حاجیت…بیارم..؟
ـ نه بابا..از کی تا حالا حاجی شدی..؟
از ایوان بالا پرید و بستنی را از از طبقه ی بالای یخچال بیرون کشید..دو ظرف پلاستیکی یخ هم بود..قاشقی برداشت و ظرف را سمت صابر گرفت:یه کاری برام میکنی..؟
ـ نه..
اهمیتی نداد و کنار صابر نشست:پونزده روز حقوق از شاپور طلبکارم.برام بگیرش..اگه گرفتی.ده روزش مال من..پنج روزش مال تو..خوبه..؟
ـ شاپور پول بده نیست..
غر زد:پس هیکل گنده کردی برای کی..؟ صبح تا شب عربده بزنی و دست رو من بلند کنی..؟
ـ زیادی قدقد میکنی..
با صابر باید به ملایمت حرف میزد و کارش را پیش میبرد..تندی و بددهنی کردن آخرش به کتک کاری می رسید:باشه…قدقد نمی کنم دیگه..تو برو..سنگ مفت..گنجیشک مفت..یه پول مردست..دیدی تونستی زندش کنی..
×××
×××
ساعت ده شب بود..کم کم باید جمع و جور می کردند و می رفتند..آقای سالاری پول های دخل را دسته می کرد:از کار تو اینجا راضی هستی ..؟
ـ بله آقا..هم جاش خوبه..هم محیطش..
نیم نگاهی به صورتش انداخت:خیلی بیرون از خونه کار کردی…؟
دستی زیر بینی اش کشید:نه خیلی…تا دیپلم بگیرم که مدرسه می رفتم..بعد اون هم گفتم یه کاری یاد بگیرم..یه حرفه ای..
ـ خوب چرا نرفتی دنبال یه کاری که زنونه باشه..؟ خیاطی مثلا..
لبخندش پهن شد:دوست دارم بهترین آب میوه فروشی تهرون و داشته باشم..مشتری پشت هم بیاد..از این طرف صف بکشه تااااا اون طرف..یعنی قطار بشن..
آقای سالاری خندید:چه آرزوی پر و پیمونی هم داری بابا جان..
خندید..حالا آرزویش که نبود..اما بد هم نمیشد صاحب یک مغازه میشد..اصلا یک زیر پله اجاره می کرد و آب هویج می فروخت..دخل خودش را داشت..مشتری های خودش..
ـ قبل اینکه بیای اینجا کجا کار می کردی..؟
به هیچ عنوان دوست نداشت اسمی از شاپور بیاورد…نه شاپور و نه قبل تر از او..دستانش را مشت کرد:قبلش تو خونه بودم..یه زن عمو دارم که مریض و زمین گیره..عموم هم عمرش و داده به شما..یه کم مراقب اون بودم..طوری شده آقا..؟!
ـ نه بابا جان..هیچی نشده..اون روز که اومدی دنبال کار به دام افتاد که دختر خوبی هستی..خلاصه که اینجا تو بازار آدم شناس شدیم..
حالش بهتر شد..همین که مجبور نبود حقیقت خانه و زندگی اش را بگوید کافی بود تا نفسش بهتر بالا بیاید..ایستاد:من برم اون پشت و مرتب کنم و برم..
ـ بیا بابا جان..
نگاهی به پول ها انداخت:چیکارش کنم آقا..؟
ـ بذار تو جیبت..از این به بعد نصف حقوقت و هفته ای بهت میدم که دخل و خرجت جور باش..
ـ نه آخه..لازم ندارم..همون سر ماه هم خوب بود..
ـ حالا این ماه و اینطوری حقوق بگیر..راضی نبودی از این به بعد سر ماه بهت میدم..بیا بابا جان..
پول را برداشت و داخل جیب روپوشش گذاشت:دستتون درد نکنه آقا سالاری..
ـ حلالت باشه بابا جان..از ما هم راضی باش..
ـ من کی باشم که از شما راضی باشم آقا..شما خودتون ته مردائین..
ـ خلق خدا باید از آدم راضی باشه..حق الناس کسی بمونه گردن آدم شب نمی تونه چشم روی هم بذاره بابا..
سر تکان داد و حرفی نزند.حرفی هم برای گفتن نداشت..نه پدری بود که نان حلال در آوردن را یاد بچه ها دهد و نه صابر عادت به این کار داشت..چند سالی بود که کار می کرد و خرج خودش را در می آورد اما باز هم کافی نبود..هیچ وقت کافی نبود…
آقای سالاری که ایستاد نگاهش کرد.پنجاه و چند ساله بود و سرحال..صورت خوش رو و لب پر خنده ای داشت..از آن دسته آدم ها که حس می کردی مهربان ترین بابای دنیا هستند..
رفت پشت آشپزخانه و شروع به شستن کرد..امشب سرشان خیلی شلوغ بود و تمام سرامیک لک برداشته بود..کمی شوینده ریخت و مخلوط کن ها را از آب پر کرد تا بعد بشوید..صدای افتادن چیزی از جا پراندش..دست هایش را کشید به مانتوی تنش:آقا سالاری..آقا..هستین..؟
هیچ صدائی نشنید..ترس افتاد به جانش..قدمی به عقب برداشت و کارد آشپزخانه را برداشت.حتی جرات استفاده را هم نداشت..فقط حس می کرد با داشتن آن کمی ترسش کمتر می شود..
از پیچ راهرو گذشت و بیرون رفت..با دیدن آقای سالاری که دراز به دراز کف مغازه افتاده بود جیغ کوتاهی کشید:آقا سالاری…آقا سالاری..
سرش را روی سینه ی پیر مرد گذاشت..ضربات قلبش را نمی شنید..حس نمی کرد..دست هایش شروع به لرزیدن کرد.دوید سمت کرکره ی نیه پائین مغازه و بالا کشیدش:یکی به من کمک کنه..تو رو خدا..یکی به دادم برسه…
×××
کز کرده بود روی نیمکت کنج سالن.یکی از مغازه دارهای همسایه همراهشان به بیمارستان آمده بود.از همان وقت سعی می کرد با موبایل آقای سالاری به خانواده اش خبر دهد.اشک از کنار چشمش سر خورد روی بینی اش و پائین رفت.با پشت دست پاکش کرد و ایستاد.سمت مرد قدمی برداشت:جواب نمیدن..؟
ـ به شماره ی خانمش زنگ زدم جواب نمیده..الان با یه شماره دیگه تماس گرفتم..
ـ حالش خوب بودا..داششت باهام حرف میزد..رفتم تا آشپزخونه برگردم دیدم اینطوری شد..
ـ یه ماهی هست می بینمت..
دستش را داخل جیب روپوشش فرو برد..مسخره بود که احساس سرما می کرد.تکیه داد به دیوار:چرا هیچکی جواب نمیده..
ـ بنده خدا صحیح و سالم بود..
زمزمه کرد:تف تو شانس من..
ـ چیزی گفتی..؟
سر تکان داد و راه افتاد سمت تریاژ پرستاری:خانم..یه خبری از این آقائی که آوردم بهم نمی دید..نگرانم..
پرستار هم سن و سال شهره بود..با ابروهای تتو کرده و خوش فرم:یه سکته رو رد کرده..خانوادش نیومدن..؟
اشکش دوباره راه گرفت:نه هنوز…این چه بدبختی ای بود.مثل وقت هائی که عصبی و ناراحت بود ترق و تروق انگشت هایش را شکاند:داشت باهام حرف میزدا..
اشکش دوباره را گرفت و با دست زیر پلکش کشید.پرستاری جعبه ی دستمال را سمتش گرفت:چقدر نگران صاحب کارت هستی ..مثل اینکه خیلی مهربونی..
دلش می خواست زار زار گریه کند..مهربان نبود..بیشتر نگرانی اش از بیکار شدن بود..آن وقت باید چه خاکی به سرش می ریخت..؟ البته که دلش برای آقای سالاری هم سوخته بود..اما با بیکاری و بی پولی و بقیه چیزها چه می کرد..؟
تازه می خواست شهره را برای ترک اعتیاد ببرد..دستش را گذاشت روی سرش و به دیوار تکیه داد.پاهایش تند و تند می لرزید.از روی دیوار سر خورد پائین:ای مصّبت و شکر خدا..
پرستار سمتش آمد:چت شده..؟
سر تکان داد:سردمه..
ـ بیا برو دراز بکش..فشارت و بگیرم..پاشو خانم..
فکرش رفت به پول های ته جیبش..پول یک فشار گرفتن چقدر میشد..؟مگر بدبختی ها یکی و دوتا بود..؟ اصلا تمام نمیشد…
نفسی گرفت:خوبم..یه آب قند بخورم حالم جا میاد..
×××
برنا و بردیا جلوی میز ولو بودند.شهلا خانم روی کاناپه نشسته بود و عینک به چشم داشت.برنا مداد رنگی هایش را روی دامن شهلا خانم ریخت:نوکشون شیکسته..نمی تونم خوشگل نقاشی کنم..همه رو برام بتراشین..
بردیا ته مدادش را داخل دهانش گذاشت:بلد نیستی نقاشی بکشی..
برنا بق کرد:خیلی هم بلدم..
ـ پس برام یه زرافه بکش..
ـ تو خیلی بدجنسی..خودت هم بلد نیستی زرافه بکشی..
شهلا خانم مداد رنگی ها را سمت برنا گرفت:بیا پسرم..خوب شد..؟
همه ر ا مقابل چشمانش گزفت و اخم کرد:نه..این آبیه بلندتره…زرده هم کوتاه شده..
بردیا دوباره بدجنسی کرد: بلد نیستی نقاشی بکشی..هیچ ربطی به مداد رنگی هات نداره..
شهلا خانم بر نا را بغل کرد:پسرم خیلی خوب نقاشی میکشه..میتونی یه دریا بکشی که همه جاش آبیه..اینطوری مدادت کوچیک میشه..
نق زد:نمی خوام..
بردیا خم شد و دفتر نقاشی برنا را برداشت:من می کشم..
برنا سمتش خیز برداشت:نه..مال خودم..بهش دست نزن..
شهلا خانم با یک دست برنا را نگه داشت و با دست دیگر بردیا را به عقب راند:دعوا نکنید..بردیا..!!
برنا دفترش را عقب کشید..بردیا هم چنگ انداخت به دفتر..صدای پاره شدن ورقه ها با جیغ و گریه ی برنا بلند شد..
ـ دفترم و پاره کرد…دفتر نقاشی من و پاره کردی..بی ادب..
شهلا خانم دست روی سرش گذاشت:از دست شما دو تا..
بردیا اخم آلود نگاهشان می کرد:تقصیر من نبود..خودت کشیدی..
برنا هق هق می کرد: به بابا میگم..
بردیا داد زد:لوس..بچه ننه..
باز شدن در سالن هر سه را متوجه کرد..کوروش با اخم های درهم نگاهشان می کرد..برنا پر سوز تر گریه کرد:بردیا..بردیا ..دفترم و پاره کرد..
نگاهش را از برنا به بردیا داد که حق به جانب و اخم آلود نگاهش می کرد..نفسش را فوت کرد بیرون..
لبه ی تخت نشست و دستش را زیر تی شرت برنا فرستاد و شانه هایش را نوازش کرد:ماساژت بدم..؟
صدای خنده ی برنا بلند شد:نه..یه کم بخارونش بابائی..
خم شد و پشت موهای برنا را بوسید:امروز با پم پم بازی کردی..؟
برنا میان تخت چرخید و نگاهش کرد: میخواستم بهش یاد بدم که وقتی میره دستشوئی بهم بگه..اما یاد نمی گیره..فکر کنم به کم احمق..
خندید:باید بیشتر باهاش تمرین کنی تا یاد بگیره..
برنا سر تکان داد و زیر ملحفه ی بن تنش فرو رفت:بابائی..
ـ جان بابائی..
ـ بردیا رو دعوا کردی..؟
دستش را روی موهای برنا کشید و از جلوی چشمش عقب راند:مگه نگفتی اذیتت کرد..دفتر نقاشیت و پاره کرد..؟
چشم های برنا به نقش ملحفه اش خیره ماند:یه عالمه نقاشی بلده..من هیچی بلد نیستم..
ـ بردیا نقاشی می کشه..؟
ـ اوهوم..
این یکی را نمی دانست..بردیا و نقاشی..؟ پسرک چند دقیقه هم آرام نمی ماند..آن وقت می نشست و نقاشی می کشید..؟ خم شد و پیشانی برنا را بوسید:شب بخیر..
ـ میشه برام قصه بگی بابا..
دوباره لبه ی تخت نشست:کتاب داستانت کجاست..؟
ـ نه..از کتاب داستان نه..از قصه بچه گی های خودت و عمو کامران..
ابرو بالا برد:چی..!؟
برنا خندید:تو رو خدا بابائی..تو رو خدا..شهلا خانم برام تعریف کرده..تو هم بگو..
دستش را زیر چانه اش کشید:بذاریم برای یه وقت دیگه..؟
ـ بابائی..
مجبور شد نیم ساعتی آسمان به ریسمان ببافد تا برنا بخوابد.خسته کش و قوسی به گردنش داد و دو دگمه ی اول پیراهنش را باز کرد و ضربه ای به در اتاق بردیا زد و داخل شد.باراد و بردیا پشت میز کامپیوتر نشسته بودند.با دیدنش سریع صفحه ی دکستاپ را بستند..نفسی گرفت و نگاهی به روی میز انداخت.
ـ داشتیم هری پاتر می دیدیم..
جلوتر رفت و دست به سینه شد:چرا دفتر نقاشی برنا رو پاره کردی..؟
اخم آلود نگاهش می کرد..پسرک سرتق:من پاره نکردم..هر دوتامون کشیدیم پاره شد..
ـ برنا ازت کوچکتره..
ـ شما برنا رو بیشتر دوست داری..اون لوس و بچه ننه است..
نفسی گرفت و روی صندلی کنار کامپیوتر نشست.نگاهی به باراد انداخت که به بردیا زل زده بود:شما هر سه تاتون پسرهای من هستید..هیچ فرقی هم برای من ندارید..
ـ چرا داریم..برنا شبا میاد توی اتاق شما می خوابه..
دستش را جلو برد و بازوی بردیا را کشید و بغلش کرد:پسره ی گنده بک..
سر بردیا روی شانه اش چسبید..پسرک دوست داشتنی حسود:برنا کوچکتره..میترسه..تنهاست..تو و باراد با هم بیشتر هستید و برنا تنهاتر از شماهاست..
باراد به آغوشش زل زده بود.یکی از دست هایش را سمت باراد گرفت:بیا اینجا…
ـ نمی خوام..
سرش را کج کرد:باراد…
ـ من بزرگ شدم..دوست ندارم بغلم کنی..
بردیا هم عقب کشید:من هم بزرگ شدم..
دستی به موهایش کشید..خیلی نمانده بود از دست این سه تا کچل شود و هزار درد و مرض عصبی بگیرد..انگار هر چه بزرگ تر میشدند مشکلاتشان هم بزرگتر میشد..
برخاست:شما سه تا برادرید..باید خیلی مواظب همدیگه باشید…این حرف ها هم تو سر من نمیره..که برنا رو بیشتر دوست دارم یا شمارو کمتر..وقتی هم سن و سال برنا بودید شب و کنار من می موندید..هر سه تاتون توی تخت من می خوابیدید..باراد..بردیا اگه یادش نیست تو باید یادت باشه..
ـ…
یک قدم جلو رفت و دستش را دو طرف شانه ی پسرها گذ اشت:وای به حالتون اگه به این لوس بازی ها ادامه بدید..
بردیا نگاهش کرد:من نمی خواستم دفترش پاره شه..
ـ اما شده..میتونی براش یه دفتر نقاشی بخری..
ـ یه دونه تو کمدم دارم..
روی شانه ی باراد را فشرد:کی قراره بیای رستوران..؟ من دست تنهام..می خوام که بیای کمکم..
جدی نگاهش می کرد.درست مثل نادرخان که جدی میشد:واقعا به کمک من..
حرفش را قطع کرد:آره بابا جان..تو میشی چشم و گوش من..کی از تو بهتر..؟
وقتی به اتاق خوابش رسید حسابی خسته بود..اما حداقل برای آن شب آرامش بین پسرها برگشته بود.می دانست که چند روز بعد دوباره از این برنامه ها دارد.پیراهنش را از تن بیرون کشید و کمربندش را روی تخت گذاشت.با دیدن چراغ سبز کوچک بالای گوشی قفلش را باز کرد.یک پیام روی صفحه بود:دوستت دارم..
دم ابرویش بالا رفت..چند لحظه ای به پیام خیره ماند و بعد اخم کرد.ساعتش را از مچ دست باز کرد و روی میز توالت گذاشت و سمت حمام رفت..

[ چهار شنبه 30 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 11:43 ] [ رونیکا ]

[ ]

[ چهار شنبه 30 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 11:42 ] [ رونیکا ]

[ ]

[ شنبه 24 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 23:46 ] [ رونیکا ]

[ ]

[ شنبه 24 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 23:42 ] [ رونیکا ]

[ ]

[ شنبه 24 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 23:40 ] [ رونیکا ]

[ ]

اع

خم شد سمت برنا و کمربندش را بست.پسرک با ابروهای درهم دست به سینه نشسته بود.راه افتاد و نگاهش کرد:اولین دفعه ای که بردمت دندون پزشکی دو سالت بود..الان پنج ساله شدی..
ـ بابا نادر بهم گفت ترسیدن هیچ ربطی به سن آدما نداره..
پشت ناخن شصتش را روی لب پائینش کشید: اگه دندونپزشک دندونات و نبینه چطوری قراره دردش آروم شه..؟
ـ شهلا خانم بهم آب و نمک داد..
ـ اون فقط چند دقیقه دردش و آروم میکنه..دوباره ممکنه برگرده..اون وقت چی..!؟
برنا متفکر نگاهش می کرد:پس به دکتر بگید بهم آمپول نزنه..
ـ بریم ببینیم چی میگه خانم دکتر..شاید احتیاجی به آمپول نباشه..شاید هم باشه..
ـ اما بهم قول دادی…
ابرو بالا داد:من کی بهت قول دادم..!؟ هوووم..برنا..؟!
زد زیر گریه:من نمی خوام بیام. خسته دستی روی پلکش کشید:با گریه کردن چیزی درست نمیشه..نه دندونت خوب میشه نه ماشین من بر می گرده خونه…
برنا میان هق و هق نمایشی اش مکث کرد:پس چیکار کنم…؟!
ـ مثل یه پسر خوب میشینی تا خانم دکتر دندونات و ببینه..هر کاری که لازم بود و انجام بده و بعد برگردیم خونه..
ـ خوب..اگه پسر خوبی باشم چی به من میرسه..!؟
لبخندش پهن شد:جانم…؟!
پسرک با پشت دست اشک هایش را پاک کرد:خوب میشه که با هم یه معامله ای بکنیم..مگه نه…؟!
تک خنده ای کرد و دستش را روی سر برنا گذاشت و موهایش را به هم ریخت:تو به کی رفتی بچه..!؟
اخمش دوباره در هم شد و گوشه ی لب هایش آویزان: بابا نادر میگه شبیه موسی خان شدم..اما من دوست ندارم..موسی خان خیلی پیر و چروک بود بابائی..
اینبار با صدا زد زیر خنده..امان از این بچه ها و نادر خان…!!

برنا روی یونیت دراز کشید ه بود و با دقت به چراغ بالای سرش نگاه می کرد.پا روی پا انداخت و نگاهش روی خانم دکتر ماند: امکانش هست بدون تزریق بی حسی براش ترمیم کنید..؟!
لبخند دکتر جمع و جور و کوچک بود:می تونم از اسپری استفاده کنم تا لثه ها بی حس بشن و بعد آمپول و تزریق کنم.اینطوری هیچ دردی نداره..
برنا از همانجا غر زد:نمی خوام..آمپول توی قرارمون نبود..
نیم نگاهی به برنا و اخمش انداخت.خانم دکتر خندید:چه پسر خوش صحبتی عزیزم..چند سالته شما..!؟
ـ پنج سالمه..تازه بابا نادر می خواد برام توله ی رکسی وبیاره تا بزرگ کنم..
ـ عزیزم..من هم یه توله سگ تو خونه دارم..اسمش جیزل..
برنا نیم خیز شد و نشست:چه رنگیه..!؟
نگاهش بین دکتر و برنا رفت و آمد و نفسی گرفت:دراز بکش سر جات برنا…
ـ سفیده..
ـ بابائی میشه سگ خانم دکتر و ببینیم..؟!
ـ نمیشه برنا…
ـ چرا..!؟!؟
نگاهش به برنا انداخت تا تمامش کند:چون نمی تونیم مزاحم کسی بشیم..
ـ هیچ اشکالی نداره آقای سرابی..یه دفعه با آناهید بیاریدش تا جیزل و ببینه..
برنا راضی دوباره روی یونیت دراز کشید.اینبار که دکتر غزاله شفیعی سمت یونیت رفت با دقت بیشتری نگاهش کرد..خیلی قد بلند نبود..خیلی هم زیبا نبود..قد و قامت متوسط و هیکل پری داشت.روپوش سفید و کوتاهش حسابی روی تنش نشسته بود.انگشت خالی از حلقه اش هم نشان میداد که تعهدی ندارد..دم ابرویش بالا رفت..فکر کرد لابد آناهید هم از شرایط زندگی اش برای خانم دکتر گفته است.دستی زیر چانه اش کشید و به پشتی صندلی تکیه داد…

نگاهی به گوشی موبایل و تماس از دست رفته ی آرش انداخت..مسواکش را برداشت و شماره گرفت:الو..آرش..
ـ چه عجب..شما جواب دادی..
ـ چیکار داری…؟
ـ رفتی دندونپزشکی..؟
ـ چطور..؟!
ـ رفتی یا نه..؟!
نشست لبه ی تخت و پا روی پا انداخت و مچ پای راستش را فشرد:رفتم..امرتون..!؟
ـ خانم دکتر و دیدی..؟!
یکبار دیگر تصویر غزاله شفیعی از مقابل چشمانش رد شد.بی تفاوت شانه بالا داد:برای این زنگ زدی..؟
ـ کوروش کیس مناسبیه برای ازدواج..خودش قبلا ازدواج کرده بود..دو سالی میشه از همسرش جدا شده..
پای چپش را هم ماساژ داد:خوب..؟!
ـ آناهید خوب میشناسدش..من هم دورادور از خانوادش با خبرم…یه کم باهاش آشنا شو..
خودش را به پشت روی تخت انداخت:می خوام مسواک کنم و بخوابم..خسته ام..فردا عصر هم میام شرکت..
ـ کوروش..؟!
ـ یه چیزی و بهت میگم آرش..خوب بفرست توی اون مغزت…من ازدواج نمی کنم..نه با غزاله شفیعی..نه با گیسو..نه با هیچ کس دیگه ای..اگه یه روزی..یه روزی همچین قصدی داشته باشم،این خودم و بچه هام هستیم که از کسی خوشمون میاد..
ـ آخه می دونم که ده سال دیگه هم به فکر نمی افتی..
ـ کاری نداری..؟
ـ کوروش واقعا ازش خوشت نیومد..!؟
ـ هووف…نه..خوشم نیومد..
ـ اون وقت چرا..؟ هم خوشگل و خانم و خوش روئه..هم دکتر..دیگه چی می خوای…مرگ..!؟
نشست وگردنش را چپ و راست کرد:چیزی به اسم قدرت جاذبه تا حالا شنیدی..!؟ دو نفر آدم..قبل از چیزهای مزخرفی مثل تفاهم تو غذا خوردن و چیزای دیگه..یا مسائل مادی و منطقی..باید جذب هم بشن..این جذب شدن لازم نیست خیلی قوی و پر کشش باشه..در یه حدی که تو بفهمی از این آدم خوشت اومده یا نه کافیه…
ـ الان منظورت اینه که خوشت نیومد..؟
رفت سمت سرویس و خمیر آبی را روی مسواکش کشید:شرت و کم کن می خوام بخوابم..
ـ مثل پسرهای هجده ساله می خوای عاشق شی..؟
خمیر را تف کرد داخل روشوئی:من حرفی از عشق زدم..؟!
ـ جاذبه..دافعه..عشق..
ـ ببین آرش..یادته یه دختر سال پائینی بود تو دانشگاه که خیلی تپل بود..؟ همیشه هن و هن می کرد وقت راه رفتن…؟
ـ احسانی فر رو میگی..؟
ـ آره همون..اون از تو خوشش می اومد..شد یه بار بهش نگاه کنی..؟!
ـ الان دکتر و داری با اون مقایسه میکنی..؟
ـ ربطی به دکتر بودن یا نبودن نداره..برای یه رابطه..یه زندگی..خیلی چیزها هست که اولویت داره..دارم بهت میگم یه آدم باید حداقل ده درصد من و جذب کنه…نباید..؟
ـ هوووف..ولش کن..حرف زدن با تو بی فایده است..برو هر کاری دوست داری بکن..
دوباره مسواک را کنج دهانش چپاند:داشتم همین کارو می کردم..
مشتی آب به آینه پاشید و با دستمال تمیزش کرد..به تصویر خودش در آینه زل زد..فکر کرد بودن یک زن..می تواند وضعیت زندگی اش را سرو سامانی دهد..!؟
خیلی هم مطمئن نبود..از زنی که با ازدواج طالب یک زندگی دو نفره میشد..زنی که بچه می خواست..استقلال می خواست..آنوقت مادر بچه ها هم میشد…؟
کناره های پلکش را فشرد و نفسی گرفت..

خانم کاشانی با دیدنش ایستاد:سلام مهندس سرابی..روزتون بخیر..
کنار میز ایستاد:روز بخیر.برنامه ی کاری امروز و لطف می کنید…؟
- بله..بفرمائید..
کارتابل را از دست خانم کاشانی گرفت و به توضیحاتش گوش داد:فایل مربوط به پروژه ی بانک روی سیستم اتاقتون هست.سی دی نقشه ها رو هم مهندس عاملی برای تائید نهائی میارن خدمتتون…

نگاهی به ساعتش انداخت.یک ربع به هشت مانده بود:مهندس مشکور اومدن..؟!
ـ نخیر..اما خواهرشون توی اتاق هستند..
آناهید آنجا بود..؟!سری تکان داد و سمت دفتر رفت.تقه ای به در زد و داخل شد.آناهید پشت میز کارش نشسته بود.با دیدنش ایستاد:سلام کوروش جان..
دم ابرویش بالا رفت:سلام..از اینورا..؟!
رفت سمت میز و کیفش را گذاشت روی صند لی.آناهید عقب کشید:می خواستم ببینم چه جذبه ای پشت میزت پنهان شده..
لبخندش کج بود:دیدی حالا…؟
شانه بالا دادنش را دید:نه…
کنجکاو بود دلیل بودن آناهید را بدون آرش بداند..آن هم اول وقت پشت میز کارش…!!سمت کاناپه رفت.پشت کتش را بالا داد و نشت:چرا ایستادی..بشین..بابا اینا خوبن..؟ سرور جان..؟!
ـ خوبن همه..
ـ چیزی میخوری بگم برات بیارن..؟
آناهید نگاهش کرد: نمی پرسی چرا اینجام..؟
سرش را روی تکیه گاه کاناپه گذاشت و گودی گردنش را پر کرد باید بپرسم اما دوست دارم خودت بگی..
ـ اوووم…دیروز رفتی پیش غزاله..؟
ابروهایش گره شد:غزاله ..؟!
ـ دندونپزشک و میگم..
جدی شد:برنا رو بردم..چطور..؟!
ـ هیچی..
تکیه داد به کاناپه و دستانش را دور سینه گره کرد:هیچی…!؟ جالبه…نادر خان به تو هم زنگ میزنه..؟
ـ نه..نادر خان برای چی باید بهم زنگ بزنه اصلا..
ـ آخه همه تون دوره افتادید که من حتما ازدواج کنم..
حواسش پیش نادر خان بود.انگار باید خیلی جدی به پدرش می گفت که در زندگی اش دخالت نکن..باید می گذاشت خودش و بچه ها برای آینده شان تصمیم می گرفتند.
ـ من دوره نیافتادم که ازدواج کنی…
سر بلند کرذد و زل زد به آناهید..دوره نیافتاده بود..؟ مگر اناهید نبود که گیسو را برایش کاندید کرده بود..همین چند روز قبل آرش گفته بود..
آناهید قدمی سمتش برداشت و روبروی نشست:من نمی خوام ازدواج کنی..یعنی..
ورود ناگهانی آرش باعث شد کلامش نیمه کاره بماند.آناهید با دیدن آرش پرید.متعجب از واکنش آناهید به هر جفتشان نگاه کرد.پا روی پا انداخت:دیر کردی..؟!
ـ بعد برات توضیح میدم..آناهید..بلند شو بیا بیرون کارت دارم..
یک چیزهائی آنجا بود که نمی دانست..حوصله ی پرس و جو هم نداشت..باید سرو سامانی به کارهایش می داد و بر می گشت رستوران.
ـ پاشو آناهید..با توام..
لحن تند آرش باعث شد به آناهید نگاه کند.لب زیرش را زیر دندان گرفته بود و پر بغض زل زده بود به آرش.ایستاد و سمت میز کارش رفت:آرش زود برگرد..باید برم رستوران..
ـ زود میام..
به رفتنشان نگاه هم نکرد اما فکرش مشغول شده بود..اینکه آناهید اول وقت در شرکتش چه می خواست.اینکه بدون آرش آمده بود و انطور من و من کردنش..دستش را روی تیغه ی بینی اش گذاشت و کنار چشمانش را فشرد..حوصله ی هیچ دردسر تازه ای را نداشت.خودش را سرگرم سیستم مقابلش کرد..
اولین چیزی که بعد باز کردن چشمانش دید دهان نیمه باز احمد بود.
نشست و دستی به موهایش کشید و پشت گوشش را خاراند.بوی نان تازه از جا پراندش.زود بیدار شدن در این خانه چند تائی حسن داشت..می توانستی چای پررنگ تری بخوری واز توالت خلوت تری هم استفاده کنی..از روی پله های لق لقو دوید پائین و داخل حیاط شد. شهره با دیدنش ابرو بالا انداخت:اوقور به خیر..چه عجب پا شدی..؟
اثر کش شلوار روی شکمش مانده بود..با کف دست مالش داد:یه چائی بریز بیام..
ـ آفتابه ببر..باز چاه گیر کرده..
عادت مزخرف زندگی شان شده بود گیر کردن چاه مستراح.اصلا دغدغه ی بزرگی بود..کافی بود هر روز صبح با همچین منظره ای مواجه شوی.آفتابه را زیر شیر گذاشت تا پر شود.نگاهش افتاد روی کبوترهای احمد که روی دیوار صف کشیده بودن:شهره..صابر دیشب نیومد..؟
ـ نه ..باز کدوم گوری مونده نمی دونم..
ـ نیّر کجاست..؟
شهره خندید و دندان نداشته اش پیدا شد:دلت برای زن بابات تنگ شده..؟
ـ من به گور هفت جد و آبادم می خندم..دیدم از صبح این خراب شده آرومه..تعجب کردم..نگو نیره نیست..
ـ رفته ببینه صابر چرا نیومده..
دست و صورتش را شست و داخل آینه ی شکسته ی دیوار دستی به موهایش کشید.کش سرش دور مچش خط انداخته بود.به زحمت توانست موهایش را جمع کند و ببندد..همین چند روز قبل قیچی انداخته بود و کوتاهش کرده بود.حالا قد یک دم موش پشت موهایش بسته میشد.
ـ چته از سر صبح شیش و هشت میزنی عاطی..خاطرخواه شدی..؟
پقی خندید:آره جون تو..
ـ بیا چائیت و بخور برو پیش آق شاپور..بگو غلط کردم..چیز خوردم..بذاره برگردی سر کارت..
ـ نمیرم..
ـ نمیرم و درد..می خوای بشی یکی از ما..؟!یا دلت به اون داداشای خوش غیرتت خوش..؟!
ـ لقمه اش را پرت کرد داخل سفره:بی خیال بابا.. از سر صبح میری روی نرو من..
ـ نرو چیه..؟ هوی..عاطی…فحش دادی..؟
دست به کمر نگاهش به آسمان انداخت.حتی سهم آسمان هم کم بود برایشان..خانه های کوتاه و بلند کناری مثل قارچ سر کشیده بودند..با سایبان های رنگی شکسته و دیوارهای آجر نما..با دست زیر بینی اش کشید:آخه خدا..پیش تو کاری داره من یه کار درست و درمون و بی دردسر پیدا کنم..؟! حتمی باید برم پیش اون کینگ کنگ شاپور که با چشاش وجبم کنه..تا سر ماه دو زار تف کنه کف دستم..؟
ـ به جا این حرفا بیا برو پیش شاپور..خرش کن..بیکار بمونی صبورا و جمیله میبرنت ور دست خودشون..از من گفتن بود..
نگاهش روی شهره ماند..از زیبائی اش هیچ نمانده بود..همه را داده بود دم پر اعتیاد..جلوی سماور خم شد و سیگار را آتش زد:یه بار که صبورا ببرتت..مزه ی پول که بره زیر زبونت..دیگه نمی تونی دل بکنی..کاری نکن برای اولین بار این بدبختی شروع بشه..
بی حوصله روی پله های آهنی کوبید و بالا رفت.شلوار و مانتویش را پوشید و آل استارهای صورتی اش را از زیر کمد بیرون کشید:چی میشه شماها امروز من و ببرید به یه جای خوب..؟! هان..!؟
جمیله یک ور شد:زر زدنت تموم نشده…؟! باید دهن تو و شهره رو گل بگیرم که لال بمونید..
بر و بابائی گفت و روسری اش را از لبه ی طاقچه برداشت: یکی می خواد دهن تو رو گل بگیره..خرس گنده..
تا جمیله به هیکل درشتش تکانی دهد از روی احمد پرید و بیرون رفت.فحش های آبدار جمیله را با پرروئی شنید و جلو ی شهر ایستاد:پول داری بهم بدی..؟
ـ پولم کجا بود..مگه با شاپور..
غرید:گور بابای شاپور..اون مرتیکه مگه بهم پول میده وقتی نمیرم سر کارش..؟!
ـ ندارم جون عاطی..همه رو دادم بالای مواد..
ـ شهره..یه کم فقط..کرایه بدم برم تا توی بازار..ببینم جائی کارگر نمی خوان..آرایشگری..رستورانی..جا ئی..خم شد و گونه های استخوانی شهره را بوسید:قربونت برم..بده دیگه..پست میدم..
شهره دست داخل لباسش کرد و دو تومانی مجاله ای بیرون کشید:بگیر و بگو لعنت بر شهره..
اسکناس از عرق تن شهره نم برد اشته بود.پول را چسباند به پیشانی اش:دستت درست..برام دعا کن شاید کار پیدا کردم..
ـ دعای من اگه گیرا بود..گیر عموی نامرد تو نمی افتادم..الان بودم سر خونه و زندگی خودم..پیش پدر و مادرم..
نایستاد تا حرف های تکراری شهره را بشنود.گره ی روسری اش را محکم کرد و پای راستش را بیرون از خانه گذاشت:الهی به امید تو..
×××

از سر کوچه که پیچید بیرون ساسان را دید.یک پایش را چسبانده بود به دیوار و کوچه را دید میزد.نگاهی به پشت سرش انداخت:کجا رو میپای…؟

ـ احمد پا نشد..؟!
دست به سینه ایستاد و براندازش کرد:سن و سالت به احمد میخوره یا رنگ چشمات…؟! چیکار احمد داری..؟
ـ کارش دارم..
شانه بالا داد:دوست داری نیر پاپیونت کنه برو دم خونه سراغ احمد..
ساسان خیزی سمتش گرفت:من و از اون مادر فولادزره می ترسونی..؟
روی دو پایش عقبی رفت:حوشش..حیوان..
ـ عاطی یه جوری می زنمت نفهمی چه شکلی بودیا..؟
غش غش خندید:نکبت..پاش و برو تا نیر نیومده..احمد هم خوابه.اما جمیله خونه است..
ساسان ایستاد و دستی به تی شرتش کشید:حال میکنی..؟ ابی از ترکیه آورده..
نگاهی روی یقه ی باز و هفتش انداخت و غرید:چندشیه..
ـ چی میگی با خودت..؟
ـ هیچی ..میگم اگه ریش سیبیلت و هم بزنی با سوسن اشتباه می گیرنت..
خیز دوباره ی ساسان باعث شد از جا بپرد:حرص نزن بابا..رفتم..
وسط کوچه پر آب و کف بود.با حرص نگاهی به در خانه ی شریفه خانم انداخت.غیر او کسی نبود که صبح تا شب هر چیزی را که می شست تشت تشت آب بیرون خانه اش بریزد..کفش های آل استار نازنینش…از کنار دیوار راه خشکی برای خودش باز کرد.وقت رد شدن با کف دست محکم کوبید روی درشان:لعنت به مردم آزار..خونتون چاه فاضلاب نداره..؟!؟!
..
سوار اتوبوس شد و خودش را بند میله ی کناری کرد.تصویرش بین ده ها زن دیگر افتاده بود روی شیشه ها.دسته ای از موهایش از بند کش سرش ازاد شده بود و از کنار روسری اش ریخته بود بیرون.با دست آزادش همه را داخل داد و گره ی روسری اش را محکم کرد.دستش را جلوی صورتش گرفت و به ناخن های لاک خورده اش نگاه کرد.بعضی ها کوتاه و بعضی ها بلندتر بودند..ناخن های صبورا یک دست و بلند بود..خوب صبورا که مجبور نبود ظرف بشوید و تی بکشد..دستمال کند و هزار کوفت و زهرمار د یگر.اتوبوس ترمز زد و یکی از پشت کوبید توی کمرش.اخی گفت:بر پدرت..
زن همچنان چسبیده بود به تنش.تکانی به خودش داد:هی..آبجی..اشتباه گرفتی..بکش عقب..
ـ جا نیست..
ـ برو خر راننده رو بگیر که برای چی این همه مسافر سوار میکنه..چرا چسبیدی به من..؟!
یکی از ان طرف تر صدا بلند کرد:ساکت بابا..
سرش را بالا گرفت:نشسته ای جات راحته…؟! می خوای بگم راننده برات هایده هم بذاره فاز بگیری..؟
سمت مردانه ی اتوبوس هم سر و صدا شد:ساکت شین دیگه..
خودش را عقب کشید و چسبید به پنجره..باد از زیر روسری و دور گردنش داخل میشد و خنکش می کرد.ایستگاه بعدی پیاده شد و آن طرف خیابان رفت.ساندویچی آقا شاپور را که دید اخمش درهم شد..پسرک لاغری مشغول دستمال کشیدن میزها بود..غرید:کینگ کنگ نکبت..فوری یکی و آورد جا من.
داخل ساندویچی شد و کنار پسرک ایستاد:آق شاپور هست..؟
پسرک انگار همه کاره ی آنجا بود که سینه سپر کرد:فرمایش..؟!
کیف یک وری اش را چسباند به سینه ی پسرک و به عقب راندش:آرام..
ـ دختره ی پرروی..
ـ روی نوک پا بالا پرید: زر نزن بابا..من تا دیروز اینجا کار می کردم..اومدم دنبال حقوقم..برو بش بگو عاطی اومده ..از اون دخمه و بند و بساطش دل بکنه..
ـ چه خبره..؟!!
سر برگرداند و نگاهی به شاپور کرد:صبر می کردی من باهات تسویه کنم بعد شاگرد می آوردی..؟
ـ دیگه تسویه چه مدلیه که من نمی دونم..؟
جلوتر رفت و با انگشت زیر بینی اش کشید :پونزده روز حقوق طلبکارم..بی زحمت تخ کن بیاد..
ـ من و با کار اینجا گذاشتی رفتی..کلی بهم ضرر زدی..حالا پول هم می خوای..؟!
نگاهی به پسرک که مثل سرباز های آماده به حمله بود انداخت:ضرر کردی پس این کیه..؟
ـ تا ابد که نمی تونستم بی وردست بمونم..
ـ تا ابد که نبود..از دیروز تا امروز میشه بیست و چهار ساعت..بیشتره..؟
ـ بیا بریم اون پشت حرف بزن..اینجا مشتری میاد..
ـ همین جا خوبه..
شاپور قدمی سمتش برداشت.شکم بزرگش زودتر از خودش جلو رسید:مگه پول نمی خوای..؟
لعنت به همه ی پول های دنیا…اما نمی گذاشت شاپور حقش را بخورد.دنبال شاپور از درگاهی کنار آشپزخانه گذشت و رسید به دخمه ی پشت آن که گاهی آنجا استراحت می کرد.شاپور خودش را روی صندلی اند اخت:عمرا کسی که از اینجا رفت و بذارم برگرده..ولی دلم برات میسوزه..
پوزخندی زد:دلسوزی نمی خوام..
ـ عاطی خانم..لج نکن..هم تو به این کار احتیاج داری..هم من به تو..
ـ هیچ احتیاجی به این کار ندارم..می شینم تو خونه آقام خرجم و مید ه..فقط خواستم یه چند ماهی کار یاد بگیرم تا بتونم برای خودم یه ساندویچی بزنم..
ـ تو گفتی من هم باور کردم..؟ یعنی می خوای بگی یه بابای آدم حسابی داری و همین جوری محض تفنن اومدی گارسونی و ظرف شوری..!؟
نگاهش را داد به چشم های همیشه خمار شاپور:منظورت چیه..؟
ـ عاطی خانم..با ما به از این باش..شنیدم آبجی خانمت..
با پا محکم کوبید روی زمین:اشتباه شنیدی..پول من و بده..نمی خوام اینجا کار کنم..
ـ عاطفه..!!
ـ عاطفه نه و خانم جهان…پولم وبده برم تا اینجا رو نذاشتم رو سرم..
قبل انکه تکانی بخورد شاپور سمتش خیزی برداشت و دستش را پیچاند:چه غلطی بکنی..؟!
آخی گفت و خم شد:آی..آی..دستم..ولم کن گنده بک..آی..
سر شاپور تا روی صورتش خم شد: پررو بازی درنیار برای من بچه..من اگه امثال تو رو نشناسم که به درد نمی خورم..
پرروئی کرد:الان هم به درد نمی خوری..
سر شاپور به گوشش چسبید.از روی روسری هم داغی نفسش را حس می کرد:می خوای بهت نشون بدم به چه دردی میخورم قناری..؟
زانوی راستش را بالا آورد و کوبید لای پای شاپور:ولم کن کثافت..
ـ آخ..
به محض باز شدن دست شاپور و خم شدنش عقب پرید.قلبش تند می کوبید.اولین باری نبود که گیر همچین کثافت هائی می افتاد..اما اولین باری بود که کسی جرات می کرد داغی نفسش را به گوشش بچسباند: کثافت..برو با اهلش حال کن..من تف هم تو روت نمیندازم..
ـ آدمت میکنم..من و …می زنی..؟!
چند قدمی عقب رفت:پولم و حاضر میکنی میام میبرم.به خدا اگه بخوای بامبول سوار کنی آبروت و تو بازار میبرم..شنیدی..؟
انگار دردش کمتر شده بود که کمی قد راست کرد.قدم دیگری به عقب برداشت:پولم و بهم بده..
شاپور از همانجا که ایستاده بود دست روی شلوارش کشید:میتونی بیا بگیر..
تندی به عقب چرخید و دوید بیرون..همه شان کثافت بودند..مردهای بازاری آشغال..از هر جائی و هر کسی استفاده می کردند..اشک ته چشمش را سوزاند اما تند دست کشید پای پلکش.بینی اش را بالا کشید:آتیش بیافته به اون جاتون که آدم نمی شید..سگ شرف داره به شماها.
پیچید داخل کوچه و کنار یکی از خانه ها پا خم کرد و لبه ی پله نشست.زانوانش می لرزید..از این اتفاق ها زیاد دیده و شنیده بود اما اینطور گیر نیافتاده بود.با دست زیر بینی اش کشید: بین این جنگل یه آدم هم پیدا میشه یا همه حیوون تشریف دارن..؟
در خانه با تقی باز شد.مردی پشت سرش ایستاده بود:برای چی اینجا نشستی..!؟
ایستاد:چیه..عوارض شهرداری باید بدم..؟! اسم خودتون و گذاشتید آدم..از در خونتون کم میاد..؟!
×××
سر کوچه که رسید لب هایش خندید..بچه های کوچه مشغول فوتبال بودند..گره ی روسری اش را محکم کرد و دوید:داوود پاس بده..یالله..
جیغ و دادشان بلند شد:عاطی اومد..عاطی اومد..
توپ پلاستیکی چند لایه را زیر پایش گرفت و دست به کمر نگاهشان کرد:اون دفعه چند چند باختین..!؟
زمزمه شان بلند شد:پنج یک..
خندید:نشنیدم..بلندتر..چند تا خوردین..؟
اشکان داد زد:پنج تائی ها..پنج تائی ها..
میان هیاهوی پسرها توپش را شوت کرد داخل دروازه ای که با چند قوطی حلبی و آجر درست کرده بودند..کف دست هایشان را کوبیدند به هم.با دیدن صابر که از بالای دیوار نگاهش می کرد نیشش جمع شد.نرسیده به خانه صابر از روی دیوار پائین پرید:از صبح تا حالا کدوم گوری بودی..؟
تنه ای زد و از در گذشت و دو پله ی کوتاه را پائین پرید:سر قبر ننه ام…
ـ سر قبر ننه ات حلوا خیر می کردن..؟ صبح کی الان کی..؟
خم شد و بند آل استارهای نازنینش را باز کرد:برو سر اصل مطلب..چی می خوای..؟
ـ زیادی زبونت دراز شده ها عاطی..من احمد نیستما..میزنم لهت می کنم..
کفش هایش را برداشت و از پله ها بالا رفت:باشه بابا..زرد کردم..
صدای قدم های صابر را پشت سرش شنید.لب زیر دندان فشرد.زیادی به پرو پای صابر می پیچید و این یعنی دعوا و فحاشی و کتک کاری..سرعتی به پاهایش داد تا زودتر داخل اتاق شود.دست صابر از پشت روی شانه اش نشست و فشردش:چی قدقد کردی..؟
تا به حال شهره باید متوجه ی آمدنش میشد..از فکر اینکه کسی نباشد و با صابر درافتاده باشد لرزید:دستت و بردار..کتفم شکست..
فشار دست صابر بیشتر شد:بشکنه..کی میخواد حرف بزنه..؟
کوبید زیر دست صابر و به عقب علش داد:چی از جونم می خوای..؟
ـ شنیدم از مغازه ی آق شاپور اومدی بیرون..
ـ کتفش را با کف دست فشرد و عقب تر رفت:آره..که چی..؟
ـ تو گه خوردی اومدی بیرون..اینجا نون خور اضافه نمی خوایم..
دستش را محکم مشت کرد:نون خور اضافه هم باشم دزد نیستم..مثل تو که از شب تا صبح از دیوار خونه ی مردم میری بالا…
صابر خیزی سمتش گرفت..عقب پرید و دوید سمت در تا از پله ها پائین بپرد.صابر از پشت به موهایش چنگ انداخت:بیشتر از کوپنت حرف میزنی نسناس..من نخوام یه لحظه هم نمیذارن تو این خونه بمونی..شنیدی..؟
برای همین وحشی بازی ها موهایش را چیده بود.سعی کرد جدا شود:ولم کن لندهور..زورت به من رسیده..؟ برو جلوی خواهرات و بگیر..یا نکنه نمی صرفه..؟!ها..از اونا پول خوب بهت می ماسه..؟
صابربا پشت دستش محکم کوبید توی دهانش: زر زیادی میزنی..همین جا چالت میکنم..
جیغش بلند شد..صدا زد:شهره..شهره…
..
ـ آدم نمیشی تو…می خوای بمیری..؟!
ناله ای کرد و لب های اماس کرده اش را لمس کرد:الهی دستش بشکنه..
ـ ول کن عاطی..تا حالا سه هزار و سیصد دفعه گفتی..دستش شکست..؟ روز به روز داره بدتر هم میشه..تو چرا دم پرش میری..؟!
دست شهره را پس زد:آیینه داری..؟!
ـ آیینه می خوای چیکار..؟ بیا یه کم دوا گلی بزن زخمت بسته شه..
ـ نمی خوام..جاش می مونه..خودش خوب میشه..یخ نداریم..؟
ـ یخچال خرابه..
ـ نیره کجاست..؟
ـ احمد و برده مکانیکی..
بینی اش را بالا کشید..لبش ذوق ذوق می کرد..بی حسی بدی هم سمت چپ صورتش داشت.رفتم پیش شاپور..
شهره ته سیگارش را داخل لیوان فشرد:چی گفت..؟
ـ هیچی..حواله ام داد به پائین تنه اش..
ـ مرتیکه خرفت…هیچی بش نگفتی..؟
لبخند کج و کوله بود:چرا..زدمش..همچین زدم به اونجاش که بچه های احتمالی اش تا ده ساله آینده از دست رفتن..
شهره کوبید توی بازویش:دیوونه…
سرش را تکیه داد به دیوار و نفسی از بوی سیگار شهره گرفت:میگم شهره…خدا اگه هست..پس چرا با ما قایم باشک بازی میکنه..؟
ـ فیلسوف شدی..؟
پلک زد تا اشکش راه نگیرد:صابر من و بزنه..اشکالی نداره..می ترسسم وقتی میرم سر کار..بیرون این خونه..یه بلائی سرم بیاد..کاش صابر نگران کار کردنم میشد..نه کار نکردنم..
..
صبورا نشسته بود سر ایوان و از کیف پولش چند تراول بیرون کشید:این آخرین پولیه که می تونم بهتون بدم..بابا می خواین شهرام من و از خونش پرت کنه بیرون..؟!
ـ انقدر ناله نکن..اصلا پولت و هم نخواستیم..
از بالای پله ها نگاهشان می کرد..صبورا و سر و وضع شیک و پولدارش..نیره و موهای تنک و کم پشت و کمر قوز کرده اش.
انگار صبورا هم سنگینی نگاهش را حس کرد که سر بالا گرفت:علیک سلام خانوم..
سر تکان داد:سلام..
ـ یه تو کار می کردی تو این خونه، تو هم زدی به بی عاری..!؟
شانه بالا داد:دو روزه بیکار شدم..چرا همه تون ترس ورتون داشته..؟
نیره غرید:سر ماه که باید اجاره بدی می فهمی..
ـ صابر گردن کلفت اجاره بده..من و سننه..؟!
ـ کبودی صورتت هنوز خوب نشده که بلبلی می کنی…سهم هر کی تو این خراب شده مشخصه…نصف اجاره رو تو باید بدی..
ـ اون وقت جمیله خانم چیکار کنه..؟!
ـ زبونت و کوتاه کن..
صبورا از روی سکو پائین پرید و پشت مانتویش را از خاک احتمالی پاک کرد:با این اوضاع نمی تونی هر و قت بی پول شدی زنگ بزنی به من نیر..زن عقدی شهرام هم بودم صداش در می اومد..
ـ گه خورده..
ـ خورده یا نخورده رو کار ندارم..به صابر بگو دنبال یه کار نون و آب دار باشه..آبروم و هر دفعه پیش شهرام میبره.این دفعه بیافته زندون من هیچ کاری براش نمی کنم..
ـ نیست که تا حالا خیلی کارا براش کردی..؟! پدر گور به گور شدت اگه دست اون زنیکه رو نمی گرفت بیاره تو این خونه همه چیز سر جای خودش بود..
پقی زد زیر خنده:نگو نیره جون…هر کی ندونه خیال می کنه اکبر ماستی مهندس بود..ـ همون اکبر ماستی دستش به دهنش می رسید..
ـ خوب پس کو..؟ ما که چشم باز کردیم همین نکبت و بدبختی بود..نبود..؟!
ـ پا قدم ننه ی خدا نیامرزیده ی تو بود..
ـ ننه ی من هم یکی مثل تو دیگه…افتادین به جون هم سر اکبر ماستی..اونم سر هر دوتون و کلاه گذ اشت..یه آبم روش..باز ننه ی من شانس آورد مرد..همه ی بدبختی ها موند برای تو…
صبورا جیغ جیغ کرد:زبونت و کوتاه کن..
حوصله ی فحش و فحش کاری نداشت.برخاست و سمت اتاق رفت.صدای نیره و نفرین هایش می آمد:می بینی..می بینی چه زبونی داره..؟! بد کردم این همه سال د ارم تر و خشکش می کنم..؟ اگه همون موقع دلم نمی سوخت و مینداختمش بیرون الان یه نون خور کمتر داشتم..خودش اضافه است..این شهره ی تن لش و هم نگه داشته اینجا..
تکیه داد به دیوار و زانوهایش را بغل کرد..باید کاری پیدا می کرد..اعصاب خانه ماندن نداشت و آخرش کار به فحش و کتک کاری می رسید..از فرد ا دوباره باید می گشت تا شاید بتواند کاری دست و پا کند..
×××

دستی روی روپوش سفیدش کشید.مقنعه اش را مرتب کرد و لبخند زد.شهره سیگارش را دود می کرد:انقدی که تو برای این روپوش ذوق کردی،دکترا برای روپوش سفیدشون ذوق نمی کنن.خندید و دکمه های روپوش را باز کرد:برای اینکه اونا توی خوابشون می دیدن دکتر میشن..من به خوابم هم نمی دیدم یه کار پیدا کنم..صاحب کارم یه آدم درست و درمون باشه که جز پرو پاچه ی من به چیز دیگه ای هم فکر کنه..
شهره که خندید برگشت و نگاهش کرد..هنوز خیلی جوان بود.اما هیچ نشاطی به صورتش نبود.هیچ اثری از زن زیبائی که چند سال قبل می شناخت..مقنعه اش را هم برداشت و تا کرد:حقوقشم بد نیست.
ـ دوازده ساعت قراره رو پا باشی..
کنار شهره نشست و با دست دود سیگارش را عقب راند:میخوام یه آبمیوه و بستنی بدم دیگه..یه شاگرد دیگه هم هست..یه کم من پای دستگاه وامیستم..یه کم اون.
ـ آدرس ندی به صابر و نیر..؟!هر روز پا میشن میان اونجا یه چی مفتکی بخورن..
دستش را روی شانه ی استخوانی شهره گذاشت:اولین حقوقم و بگیرم میبرمت سلمونی..از این سلمونی های خوب تا یه دستی به سر و صورتت بکشی..
شهره نگاهش کرد:می خوای نیره پرتمون کنه بیرون..؟
خندید و دوباره کنارش تکیه داد:نیر و هم میبریم…موهاش خیلی سفید شده..یه رنگ هم نمی ریزه..
ـ دلت برای نیره هم میسوزه…؟
روی دیوار سر خرد و دراز کشید:آره..اونم یه بدبختیه عین ما دو تا..اون از بخت و اقبالش..اون از اکبر ماستی و زن گرفتن دوبارش..اینم از بچه هاش..زندگی نمی کنه بدبخت..
ـ دلت برا خودت بسوزه..دو روز دیرتر کار گیر می آوردی پرتت می کرد بیرون..
دستش را زیر گردنش گذاشت و زل زد به سقف..یک شاهراه پر از ترک و شکستگی بود..زمستان هم به سقف نایلون می کشیدند تا آب چکه نکند..
ـ میگم شهره..
ـ هوم..
ـ من چند سالگی شوهر می کنم..؟!
خنده ی شهره لبخند به لبش آورد:جون تو راستی پرسیدم..من هم یه شوهر درست و درمون پیدا می کنم..؟
ـ درست و درمون یعنی چی…؟
به پهلو دراز کشید و با انگشت روی بازوی شهره را فشرد:هر کی که شبیه به اکبر ماستی و عمو و صابر و احمد و شاپور نباشه میشه درست و درمون..
ـ واجب شد برم سقا خونه شمع روشن کنم برات..
ـ تو میگی همچین آدمی نیست…؟
ـ نمی دونم والله..دور و بر ما که نیست..البت آقا یوسف بچه خوبیه..
نفسش را با صدا فوت کرد بیرون:برادر و میگی…؟!
ـ آره..اون توی ظاهر هم شده شبیه مردائی که تو میشناسی نیست..باقیش و دیگه نمی دونم..
ـ فکر نکنم ازش خوشم بیاد..اییی..چندشم میشه بهش فکر میکنم..
ـ بیخود چندشت میشه..یه آدم درست و درمون انگاری از تو خوشت اومده..اونم رد کنی می خوای چیکار کنی..؟
شانه بالا داد:خوب خوشم نمیاد..
ـ مرد باید کار کنه..اهل دود و دم و چشم چرونی نباشه..دست بزنم نداشته باشه..دیگه خوشم میاد و خوشم نمیاد یعنی چی..؟
ـ حالا خوبه خودت هم عمو رو دوست داشتی..
ـ دوسش داشتم که الان اینجام..من بدبخت هم دلم می خواست کنارش آروم زندگی کنم..چه می دونستم همچین ناتوئی از آب درمیاد..تو هم اگه مرد خوبی دیدی..دو دستی بچسب بش..خوشم میاد و خوشم نمیاد هم حرفه..
ـ مگه زندگی یه روز و دو روزه..؟! چطوری این همه سال با کسی که دوسش ندارم برم زیر یه سقف..؟!
ـ دو بار چشمات و میبندی و کنارش می خوابی..بعدش دیگه اونم میشه مردت..
پووفی کرد و نشست:ولش کن بابا..شوهر نخواستیم..زندگی نکبت خودمون بهتره..

برنا دوید سمت آرش:عمو..
ـ جون عمو…
دستش را به گره ی کراواتش گرفت و شلش کرد.آرش یک دور برنا را چرخاند و دوباره بغلش کرد: مرد عنکبوتی من چطوره..؟
ـ من بن تن هستم عمو..موجود یخی..هووو..فوت می کنم یخ میزنی..
آرش می خنید:ای بدجنس…من هم موجود آتیشی ام..
ـ نه عمو…شما پرفسور آمینو هستی..
ـ پرفسور آمینه کیه..!؟
برای آرش ابروئی بالا انداخت:پرفسور آمینو یه دکتر دیوونه است که قورباغه داره..
آرش دستش را زیر بغل برنا برد و شروع به قلقلک دادنش کرد:آره..؟!! من آمینو هستم..پس بابات چی کارست..؟
ـ نه..عمو آرش..قلقلک نه..
سمتشان رفت و برنا را عقب کشید:ول کن بچه رو..شکمش درد می گیره..
برنا آویزان گردنش شد:بابائی..
سر تکان داد:بله..
ـ میشه بریم خونه ی بابا نادر..؟ الان توله ی رکسی به دنیا اومده..
آرش خندید:مگه رکسی قرار بود توله بیاره..؟
برنا را روی زمین گذاشت:به بابا نادر زنگ میزنم و میپرسم..
ـ نمیشه بریم..؟
دکمه های سرآستینش را باز کرد و آستین ها را بالا داد:فردا چند شنبه است..؟!
ـ پنج شنبه..
ـ ما پنج شنبه ها کجا می ریم..؟
برنا شانه ی راستش را بالا داد و غر زد:می ریم خونه ی مامان پری..
آرش مقابل برنا خم شد و روی زانو نشست:بدو برو اسلحه هات و بیار بازی کنیم…
نگاهش به برنا بود که روی پله ها می دوید.آرش کنارش ایستاد:قراره براش توله سگ بگیری..؟
ـ من نه،کار نادر خان..نمی دونم چطوری راضی اش کنم که این کارو نکنه..
ـ اشکالی نداره..حیاط خونت بزرگه..یه گوشه نگهش میدارن.براشون خوبه..سرگرم میشن..
با انگشت کنار چشمش را فشرد:یه فکری می کنم..سی دی و آوردی که شب یه نگاهی بهش بندازم..؟
ـ آره..تو ماشین..بچه ها رو هر هفته میبری پیش مامان بنفشه…؟
ـ دو هفته در میون..
ـ به نظرت یه تنوع برای زندگیت لازم نیست..؟
دستش را روی کمرش گذاشت و ابرو بالا داد:جدیدا زیاد تو مسائل من دخالت میکنی و می دونی که متنفرم از این کارت…
آرش دست ها را بالا برد:هی..هی..دخالت چیه..؟ دارم میگم افسرده و خسته میشن…
ـ گفتی تنوع…!!
ـ خیلی خوب..تنوع..از خونه ی مامان بنفشه به خونه ی نادر خان..از این خونه..به اون خونه..همه هم با رنج سنی بالای شصت سال..اینا سه تا بچه ی کوچیکن..
با دست آرش را عقب راند و کیف و کتش را برداشت:بهتره نگران بچه های من نباشی..
ـ چت شده کوروش..این تیکه کنایه ها برای چیه..؟
سر و صدای پسرها از اتاق باراد می آمد..باید دوش می گرفت و لباسش را عوض می کرد…داخل اتاقش شد..ارش هم پشت سرش امد:با تو حرف زدم کوروش..
کمربند شلوارش را شل کرد:تو این چند روز منتظر بودم خودت بگی که دلیل اومدن اناهید به دفتر چی بود..اینکه با توپ و تشر بردیش..
ـ یه مسئله ی خصوصی بود..
پوزخند زد:دقیقا..خصوصی بود..پس تو هم نمی تونی توی زندگی خصوصی من دخالتی کنی..می تونی..؟
ـ اینا هیچ ربطی به هم نداره..
ـ باشه..ربط نداره..میخوام دوش بگیرم..سی دی و برام بیار..
وارد حمام شد و لباس هایش را داخل رخت کن گذاشت.زیر دوش آب گرم ایستاد..فکر کرد می تواند با توله سگی که برنا می خواست کنار بیاید.؟چنگی میان موهایش زد و سرش را بالا گرفت..قطرات آب
پشت میز بالکن نشسته بودند.بردیا روی صندلی اش بالا پرید:یه هفته دیگه که امتحانم تموم شد میتونم برم مدرسه ی فوتبال..
باراد دست به سینه و صاف نشسته بود:خسته نمیشی از دنبال توپ دوئیدن..؟
ـ نه…چون من دروازه بان هستم..
لیوان آب میوه اش را لب زد:تو چی باراد..؟ قرار نیست یه رشته ی ورزشی و شروع کنی..؟
ـ نه..از ورزش کردن خوشم نمیاد..
برنا میان صحبتشان پرید:من میدونم باراد از چی خوشش میاد..بگم..؟
ـ کوچولوها تو کار بزرگا دخالت نمی کنن..
برنا مشتش را سمت باراد گرفت:من کوچولو نیستم..داره شش سالم میشه..
بردیا ظرف بستنی اش را خالی کرد:اما از ما دو تا کوچیکتری…پس هر چی که گفتیم و باید گوش بدی..
ـ اصلا هم قبول نیست..بابائی..!؟
همیشه وقتی به تنگنا می رسید از او طرفداری می خواست..کاری که باراد و بردیا کمتر می کردند..دستش را زیر چانه اش کشید:خوب کوچکترها به حرف بزرگترها باید گوش بدن..
بردیا مشت راستش را بالا آورد و زد به دست مشت شده ی باراد: هورا…
به اخم های درهم و لب برچیده ی بر نا نگاه کرد و چشمکی زد:البته اینجا…پشت این میز من از هر سه تاتون بزرگترم..پس هر چی من بگم..
بردیا بالا و پائین پرید:نه..نه..قبول نیست..
خنده اش رنگ گرفت:چرا قبول نیست..همین الان گفتید هر چی بزرگتر بگه کوچکتر باید گوش بده..
باراد شانه بالا انداخت: در مورد خودمون سه نفر حرف می زد یم..
ـ باید قبل از اینکه مشتاتون و بکوبید به هم و هورا بگید می گفتید..الان دیگه نمیشه..
برنا با خنده خودش را سمتش کشید:ای ول بابائی خودم..
خم شد و انگشتش را روی پیشانی برنا فشرد: درست صحبت کن..
خندید و دندان های شیری اش پیدا شد..یکی دو سال بعد دندان های دائمی اش درمی آمدند.یاد دندانپزشکش افتاد و صاف نشست..
ـ حالا هر سه تاتون به من بگید می خواید تابستون و چیکار کنید..
ـ من میخوام برم فوتبال..
برنا انگشت اشاره اش را بالا گرفت:من می خوام مواظب توله ی رکسی باشم تا بزرگ شه..
زل زد به باراد:شما..!؟
ـ میخواد کتاب بخونه..
همچنان به باراد نگاه می کرد..چشمانش شبیه به بنفشه بود..گردی صورتش..از ذهنش گذشت که اگر بنفشه بود شاید بچه ها شادتر بودند..دستش را روی پا مشت کرد:چیز خاصی تو ذهنت نیست..؟
ـ کلاس تئاتر…
تئاتر را دوست نداشت..وقت این که دنبال باراد برود و بیاید را هم نداشت..سر تکان داد:چرا یه موسیقی و دنبال نمی کنی..؟

برنا دوباره بالا پرید:من هم میخوام فلوت زدن یاد بگیرم..دو..دو..دو..
باراد شانه بالا داد: قرار بود چیزی که دوست دارم و بگم…
نفسش را فوت کرد بیرون:جای مناسبی میشناسی..!؟
باراد رضایت را در جملاتش حس کرده بود که لبخند زد:از طرف مدرسه میتونم ثبت نام کنم..سه ماه تابستون و میرم..مهر هم که شروع شد هفته ای یه بار میتونم برم..
ـ فعلا روی تابستون برنامه ریزی می کنیم..
بردیا دستش را بالا برد:اجازه..!؟
برنا هم خندید و دستش را بالا برد:اجازه..؟!
دستش را کنار سرش گذاشت:آزاد…
ـ باید تو یه باشگاه خو ب ثبت نام کنم…شروین میره باشگاه سرخ پوشان..
دم ابرویش بالا رفت:تو میری باشگاه آبی پوش ها…
ـ بابا..!!!
ایستاد و دست ها را داخل جیب شلوار راحتی اش فرو برد:یاد بگیر هر جا دوستات بودن تو مخالفشون حرکت کنی..
ـ اما..برای چی..!؟
ـ چون اینطوری همیشه وابسته به اونا بار میای..چند سال بعد باید رشته ی دبیرستانی انتخاب کنی..بری دانشگاه..اون وقت همیشه نگاه میکنی دوستات کجان که تو هم بری..
ـ اما من فقط نه سالمه..
ـ میتونی به جای فوتبال بری رباتیک..
برنا دوباره بالا پرید:من هم میخوام بر م رباتیک..آدم آهنی بسازم..
راه افتاد سمت خانه و پسرها را به حال خودشان گذاشت.پشت میز کارش نشست و کش و قوسی به گردنش داد..گوشی موبایلش را برداشت و پیامی برای گیتا فرستاد.چند س

تی میخواست خودش باشد.

[ دو شنبه 21 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 20:28 ] [ رونیکا ]

[ ]

گره ی کراواتش را شل کرد و دور گردن آزاد گذاشت.دگمه های اول پیراهنش را باز کرد و انگشتانش را از بازی یقه داخل فرستاد.چنگی به عضلات گرفته ی گردنش زد و آخی گفت.آرش پا روی پا اند اخته بود و براندازش می کرد.گوشه ی ابرویش بالا رفت:چته زل زدی به من..؟
ـ به هر کی رو زده بودم نه نمی گفت..پاشو دیگه..
تکیه داد به کاناپه و گوشی موبایلش را لمس کرد:جائی کار دارم..نمی تونم بیام..
ـ کجا کار داری…؟!
نیم نگاهی به ساعت انداخت.دو ساعت زمان داشت تا به قرارش برسد.باید تا خانه می رفت.دوش می گرفت .لباس می پوشید.
ـ تو ذاتت کوروش..کجاها می پری که من نمی دونم..
اخم کرد:میرم برای تمدید قرارداد..باید به تو جواب پس بدم..؟
آرش پقی خندید:تمدید قرارداد..؟! نگووو..جیگرم کباب شد..
بی حوصله ایستاد و کتش را از پشت صندلی برداشت:من دارم می رم…
ـ من فقط بدونم تو این آخر هفته ها کجا تمدید قرارداد داری..فقط بدونم…یعنی هر هفته تمدید قرارداد..!؟ با کجا اون وقت..!؟
نیشخندی به لبش آمد و بی توجه به آرش لپ تاپش را خاموش کرد.
ـ جون کوروش تو کت من نمیره این چرت و پرتا..ولی خوب فعلا بی خیال میشم..
از کنارش رد شد:کار خوبی می کنی پسرم..
ـ پسرم و کوفت..حداقل برای فردا برنامه نذار بریم بیرون..
برگشت و با انگشت روی پیشانی آرش فشار آرود: زیادتر از کوپنت حرف می زنی..حواست هست..؟!
ـ میری خونه..؟
سر تکان داد و راه افتاد.آرش هم خودش را رساند:من و سر راه برسون نمایشگاه..ماشین ندارم..
ـ عجله دارم…
ـ بابا سر راهت من و هم پیاده کن..
ـ نمایشگاه سر راهم نیست..
ـ کسی بهت گفته خیلی عوضی هستی..!؟
از راهرو گذشت و چند پله پائین رفت تا به آشپزخانه رسید:آقا جابر..من دارم میرم..فردا صبح سفارشارو میارن..حواستون باشه مثل دفعه ی قبل نشه..
ـ چشم آقا..چشم..
کنار درب ورود و خروج کارکنان رستوران ایستاد و نگاهی به داخل رستوران انداخت.کم و بیش میزها خالی میشدند.آرش هم کنارش ایستاد:گیسو رو یادته..؟!
چشمانش را ریز کرد.پسر بچه ای با چنگالش افتاده بود به جان رومیزی…پووف کلافه ای کشید.آرش غر زد:پول دوست..اسکروچ..ول کن اینا رو..میگم گیسو رو یادته..؟
برگشت و چشم غره ای به آرش رفت:چی میگی برای خودت..؟!
آرش ابرو بالا برد و خندید:گیسو کمند..دختر بابا..یادت نیست..؟!
اگر می ایستاد و به چرت و پرت های آرش گوش می داد از وقتش می گذشت.راه رفته را برگشت تا از درب پشتی خارج شود.آرش هم دنبالش راه افتاد:آناهید چند روز قبل تو نمایشگاه دیدتش..تازه از ایتالیا برگشته…
ریموت را از جیبش بیرون کشید و قفل ماشین را زد.کتش را به کاور زد و آویز کرد:چشمت روشن..الان چه کاری از دست من بر میاد..!؟
ـ فردا شب قرار گذاشتم بریم بیرون..شام
ـ خوش بگذره بهتون..
ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.آرش دست روی سقف گذاشت و سمتش خم شد:این تمدید قراردادت تا فردا طول میکشه…؟!
دم ابرویش بالا رفت: منظور..؟!
ـ خوب پس..امشب قراردادت و تموم کن که فردا با هم باشیم..
بی حوصله پووفی کرد.در ماشین را بست و استارت زد:هیچ قولی نمیدم..تو که میدونی من همه ی کارام باید روی برنامه باشه..امشب اگه قراردادم اکی شد که هیچ..نشد برای فردا برنامه نذار..من نیستم..
حوله را کشید بین موهای خیسش.سکوت خانه اذیتش می کرد.راه افتاد سمت آشپزخانه و نگاهش روی لیوان های سرامیکی ماند.خم شد و داخل لیوان ها را نگاه کرد.همانطور که حدس میزد برنا شیرش را تمام نکرده بود.لیوان ها را داخل سینک گذاشت و شماره ی شهلا خانم را گرفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت:الو..کوروش جان..
ـ سلام شهلا خانم..
ـ سلام پسرم..
ـ رسیدین ..؟!
شهلا خانم انگار منظورش را فهمید که آخی گفت:شرمنده پسرم..اینجا شلوغ بود فراموش کردم تماس بگیرم..بله..رسیدیم..
ـ بچه ها کجان..؟
باراد و بردیا با بچه های مهندس هستن..برنا هم پیش منه…
ـ گوشی و بدید به برنا بی زحمت..
ـبرنا..بیا عزیزم..بابا پشت خطه..
تکیه داد به کانتر و گش و قوسی به گردنش داد..دلش یک ماساژ حسابی می خواست:الو..بابائی..
ـ سلام بابا…خوبی..؟
ـ آره..خوبم..می خوام با بابابزرگ برم پیش رکسی..
ـ می خوای به رکسی دست بزنی..؟
ـ بله بابا..بابابزرگ بهم گفت که من دیگه یه مرد بزرگ شدم..
لبخندی روی لبش نشست:بله..شما یه مرد بزرگ شدی..اما یادت باشه حتما دستات و بشوری..
ـ چشم بابائی..شما نمی آی اینجا..؟!
راه افتاد سمت اتاقش:بابا امشب یه قرار کاری داره پسرم..صبح اما میام که با هم صبحونه بخوریم..خوبه..؟
ـ آره..خوبه..فردا جمعه است..میشه صبحونه سوسیس بخوریم..؟
از کمد کاور پیراهن و شلوار کنفی و روشنش را بیرون کشید:امشب شیرت و میخوری..؟
ـ شیر..!؟
ناله ی برنا به خنده انداختش:مردای بزرگ شیر میخورن..
ـ نمی خورن..عمو آرش نمی خوره.خودش گفت
بی شرفی زیر لبی نثار آرش کرد:اما شما باید شیر بخور ی…
ـ پس..پس بیا یه معامله ای بکنیم بابا..
خنده اش بلند شد..دلش می خواست برنا نزدیکش بود و حسابی می چلاندش:چه معامله ای…؟
ـ من امشب شیر میخورم..شما هم سوسیس برام میخری..
پسرک چموش بازاری..خندید:باشه بابائی..من دیگه باید برم..مواظب خودت هستی دیگه..؟
ـ بعله…
به شهلا خانم سفارش بچه ها را کرد و لباس هایش را پوشید.کیف پولش را به دست گرفت و کمی عطر زد.موهای نم دارش را با دست مرتب کرد و راه افتاد.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد..نایلکس ها را با دست راست نگه داشت و با آرنج کلید برق را فشرد.کفش هایش را کنار هم جفت کرد و صندل مشکی اش را پوشید.از کانتر بالا کاسه ای بیرون کشید و بسته ی خشکبار را داخلش سرازیر کرد..بادامی به دهان گذاشت و سمت یخچال رفت.نگاهی به مواد داخلش انداخت و ظرف پنیر و ماست را بیرون کشید تا داخل سطل زباله بیاندازد.دوازده روز از آخرین دفعه ای که برنامه هایش برای اینجا آمدن جور شده بود می گذشت.پسته ای به دهان انداخت و گیلاس ها را روانه ی سینک کرد و آب کشید.از حال کوچک و راحتی های سفید گذشت و سمت اتاق خوابش رفت.روتختی سورمه ای و سفیدش مرتب بود.سمت پنجره رفت و نگاهی به محوطه انداخت..چند تائی بچه دنبال هم می دویدند..مادرهایشان کمی آن طرف تر مشغول صحبت بودند.باید برای برنا هم برنامه ی منظمی می ریخت.تعطیلات تابستان که شروع میشد هر سه تایشان احتیاج به برنامه ریزی داشتند.صدای زنگ را که شنید اتاق را ترک کرد و سمت ورودی رفت.گیتا دست به سینه ایستاده بود و نگاهش می کرد:سلام..
لبخندی روی لبش نشاند:علیک سلام..از این ورا..؟!
گیتا خندید و باعث شد دندان های درشت و خرگوشی اش پیدا شود:داشتم رد میشدم..گفتم یه سری هم به آقای سرابی عزیز بزنم..
سر تکان داد و شانه بالا داد:بیا تو..
گیتا که جلو آمد با تاکید صندل ها را نشانش داد:کفشات و دربیار..
ـ با ماشین اومد..کفشام هم همونائی هستن که تو دوست داری..
نگاهش را داد به یک جفت کفش قرمز خوشرنگ و پاشنه دار..شلوار مشکی گیتا کمی کوتاه بود و مچ پاهای برنزش را نشان
می داد.رفت سمت آشپزخانه و از همانجا شروع به حرف زدن کرد:چی میخوری…؟!
از اتاق خواب صدایش را می شنید:چی داریم..!؟
گیلاسی به دهان گذاشت :چی دوست داری..؟!
صدای گیتا مخلوطی از خنده بود:خیلی چیزا…
بی شرفی زیر لب گفت و خنده اش را خورد:دلستر داریم..گیلاس..آجیل هم برات گرفتم..با بادوم هندی..کدوم و می خوای…!؟
تق و تق کفش های گیتا نشان از نزدیک شدنش می داد..گیلاس دیگری به دهان گذاشت و سر برگرداند.تاپ سفید یقه شل و شلوار چسبان مشکی حسابی روی تنش نشسته بود.در فاصله ی یک قدمی اش ایستاد و پای راستش را مقابل پای چپش انداخت:
چه خبر..؟
شانه بالا داد:هیچی…همه چیز همونطوریه که همیشه بود..
ـ بچه ها چطورن…؟
ـ خوبن…تو چطوری..؟ مامانت بهتر شد..؟!
ـ رفته مشهد..هشت روی میشه…تنها بودم..صبح سر کار و شب هم خونه..گاهی هم با پونه و پرند می رفتیم بیرون..
فاصله ی میانشان را برداشت و دستش را دور کمر گیتا حلقه کرد:کار خوبی می کردی..
گیتا خندید و دندان هایش پیدا شد.با انگشت شصت چانه اش را نوازش کرد:آخر شب برمی گردم..
ـ می دونم..
ـ تو هم صبح میری…
ـ می دونم..
ـ اگه یه وقتی خبری ازم نشد..؟!
گیتا دوباره خندید:دنبالت نمی گردم..خبری ازت نمی گیرم..تموم میشه همه چی..
چشمکی زد:خوشم میاد باهوشی…
گیتا دست دور گردنش انداخت و کمی به پائین کشیدش:بگم تا الان چند دفعه این چیزا رو گفتی..!؟
خط چشمش کمی پهن بود و تیرگی دور چشمش را بیشتر می کرد.چشمانش بدون آرایش زیباتر بود.نگاهش را به تیله های روشنش دوخت:چند بار..!؟
گیتا خندید :هر دفعه که اومدیم اینجا…هر دو هفته…سه هفته..یک ماه…چند دفعه تا حالا اومدیم..؟
بوسیدش..رژ لبش طعم خوبی می داد..شبیه به شکلات و سیگار…
×××
حیاط خانه ی پدری برایش یادآور روزهای خوب کودکی بود..تمام آن وقت هائی که با کامران بازی می کردند و توپ هایشان را به شیشه های گلخانه می کوبیدند..تقصیرها را می انداخت گردن کامران و می خندید..دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و سمت گلخانه رفت..شیشه های شکسته و قدیمی را که نگاه کرد پر از خاطره بود..گلدان های خالی و ساقه های خشکیده هم همینطور..چند سال قبل باغ قشنگی بود..حالا دیگر کسی نبود تا حوصله کند و گل های اطلسی بکارد.با نوک کفشش سنگ ریزه ای را بازی داد..
ـ داری به شاهکارهای بچگی هات نگاه می کنی..؟
سر برگداند و قدمی سمت پدرش برداشت و دستش را فشرد:صبح بخیر..
دست های پیر مرد هنوز قوی بود.دستش را محکم فشرد: بچه ها هنوز خوابن…
کنار پدرش ایستاد..تمام سال های زندگی اش دوست داشت قد و قواره ی پدرش را بگیرد و چند سال قبل هم قد شده بودند..اما انگار دیگر از این هم قد بودن احساس غرور نمی کرد..دستش را دور سینه حلقه کرد:چرا دوباره اینجا رو روبراه نمی کنین..؟
ـ نه دلی مونده و نه دستی..
ابرویش بالا رفت:با پول میشه حلش کرد..
ـ با پول میشه یه باغبون آورد و گلدونا رو پر کرد..میشه به گلا با عشق رسیدگی هم کرد..؟!
تاکید کرد: گل و گیاه آب می خواد و نور خورشید و کود..عشق می خواد چیکار نادر خان…؟!
پدرش با لبخند نگاهش می کرد:تو اصلا به من و اطلس نرفتی…شدی کپی برابر اصل پدربزرگت…
پدر بزرگش آوازه ی شنیدنی ای داشت..از فکر مقایسه خودش و موسی خان می خواست بزند زیر خنده.فکر کرد موسی خان هم زیاد به تمدید قراردادهایش فکر می کرده است..؟!
ـ برنا دیشب دندون درد داشت..
حواسش جمع شد:دندون درد..چرا بهم زنگ نزدین..؟
پدرش راه افتاد و مجبور شد برای عقب نیافتادن از او قدم هایش را بلندتر کند:بهش دارو دادین..؟
ـ تو خونه که چیزی نبود..یه کم آب نمک قرقره کرد..
ـ هنوز نوبت چکاب دندوناش نبود..دفعه ی قبل هم مشکلی نداشت..
ـ دندونای شیریش دارن می افتن که دائمی ها دربیان..نگران نشو..بیا بریم صبحانه بخوریم بعد ببرش پیش دکترش..
ـ بچه ها دیشب اذیت کردن..؟
پدرش روی پله های ورودی ایستاد و نفسی گرفت:بچه هات از تو و کامران خیلی بهترن..شک نکن..برای برنا سوسیس گرفتی..؟
ـ در ورودی را باز نگه داشت تا نادر خان وارد شود:دادم دست شهلا خانم که درست کنه براشون..
از پله ها بالا رفت تا پسرها را بیدار کند..باراد و بردیا روی تخت مجردی خودش خوابیده بودند.خم شد و تبلت باراد را برداشت و لبه ی میز گذاشت.پسرک تا دیر وقت مشغول بازی بود..شک نداشت..احتمالا چند ساعتی میشد که به خواب رفته بود..روی بردیا خم شد وانگشت زیر بینی اش کشید:بردیا..بابا..
چشم راستش را باز کرد و نگاهش کرد:سلام..
دست بردیا را گرفت و کمک کرد بنشیند:سلام..دیشب تا کی بیدار بودین که هنوز پا نشدین..؟!
باراد هم از شنیدن صد ایشان چشم باز کرد:بابا امروز جمعه است..می خواستیم بیشتر بخوابیم..
ـ شهلا خانم داره براتون سوسیس درست میکنه..من هم اومدم با هم صبحونه بخوریم..پاشید ببینم…
هر دو غرغرکنان از تخت پائین امدند..شلوارک هایشان کج و معوج بود و تی شرت هایشان هم بالا رفته بود:لباس مرتب بپوشید بیاید صبحونه..
سمت اتاق دیگر رفت.برنا روی تخت نادر خان خوابید ه بود.کنارش نشست و دستی روی موهای نرم و مشکی اش کشید ..پروتز سمعکش لبه ی عسلی بود..خم شد و گوش های نرم پسرک را بوسید:برنا جون..بابائی..
کم شنوائی برنا مادرزادی بود..حتی نمی خواست دوران بارداری بنفشه را سر برنا به خاطر بیاورد..با دست موهای برنا را نوازش کرد:برنا…
چشم باز کردن برنا باعث شد دوباره خم شود و ببوسدش:صبح بخیر..
پسرک بد خلق بود..اخم و لب های بر چید ه اش که این را می گفت..دستش را دور برنا پیچید تا بلندش کند.رطوبت بین پاهایش را حس کرد.برنا هم عقب کشید.بعد هم خم شد پروتزش را برداشت و پشت گوشش انداخت و نگاهش کرد. دست هایش را روی پتو گذاشت و جمعش کرد:برو حمام یه دوش بگیر تا من اینا رو جمع کنم..
غر زد:نمی خوام دوش بگیرم..
ـ چرا نمی خوای دوش بگیری..؟
ـ دوست ندارم..؟
ـ خوب چرا دوست نداری…!؟
پسرک بغض کرده شانه بالا داد..خودش را جلو کشید و بغلش کرد:دوش بگیر و بیا من هم اینجا رو مرتب می کنم ..بعد می ریم پائین و صبحونه می خوریم..برات سوسیس گرفتم..بعدش هم بهم می گی از چی ناراحتی..خوبه..؟
برنا دست دور گردنش انداخت:به کسی نگو تو رخت خوابم بارون اومد..
دستش را روی کمر برنا کشید:می خوام یه رازی و بهت بگم..
پسرک با چشم های بادامی و مشکی اش زل زد به صورتش:چه رازی..؟!
لبخندی روی لبش نشاند و چشمکی زد:همه ی پسرها تا بزرگ بشن چندیدن و چند دفعه تو رخت خوابشون بارون میاد..من و عمو کامران..بابا نادر..موسی خان..همه..
چشمان پسرک می خندید: حتی بابا نادر..؟
سر تکان داد:حتی بابا نادر..اما این راز بین من و تو..باشه بابائی..؟!
انگار خیال پسرک راحت شده بود که خندید:عالیه…
بلندش کرد و جلوی حمام پائین گذاشتش:میتونی شیر آب و تنظیم کنی..؟!
ـ بله..بلدم..میشه برام لباس بیاری بابا..اونی که عکس آیرون من داره رو می خوام..شهلا خانم برام آورده..اون جاست..
با انگشت فضائی نزدیک به کمد را نشان داد.پتو و ملحفه ها را جمع کرد و جلوی حمام گذاشت.باید فکری هم به حال خوشخواب تخت می کرد..
شهلا خانم لیوان بچه ها را با آب میوه پر کرد.یک دنیا کار داشت.با ناخن ضربه ای روی ساعتش زد:صبحونتون تموم شد وسایلتون و جمع کنید..
بردیا غر زد:می خواستیم امشب هم بمونیم..
دستمالی به برنا داد تا دور لبش را پاک کند:امتحاناتتون دو روز دیگه شروع میشه..
پسرک بی میل لیوانش را پائین گذاشت:وسط امتحانات که می توینم بیایم..؟
انشگشتش را بالا گرفت:نه…
باراد هم از پشت میز برخاست..اخلاقش شبیه به نادر بود..آرام و جدی..بردیا مثل کامران بود..شیطان و سر به هوا..برنا اما با بقیه فرق داشت..لیوان ها را جمع کرد و سمت سینک برد: شهلا خانم شما به بچه ها کمک کنید من اینارو می شورم..
ـ نه پسرم..خودم الان کارم و تموم میکنم میام..
اهمیتی نداد..ظرف های صبحانه را زیر آب گرفت و اسکاچ کشید..
ـاین بچه ها بزرگ شدن کوروش..نمی خوای یه فکری برای زندگیت بکنی..؟
از سرشانه نگاهی به پدرش انداخت که دست به سینه نگاهش می کرد:یعنی ازدواج کنم..؟
ـ اشکالش چیه..؟! چهار ساله بنفشه فوت کرده..بچه ها بزرگتر که بشن برات سخت تر هم میشه..
با پشت دست کشید زیر چانه اش:حوصله ی ورود یه آدم تازه رو ندارم..فکر می کنم بچه ها هم همینطور باشن..
ـ تو که ازشون نپرسیدی…به نظرت برنا مادر نمی خواد..؟ بردیا و باراد…
ـ فکر میکنید اگه ازدواج کنم برای بچه هام مادری می کنن..؟! آقای مشکوری که ازدواج کرد آرش آلاخون والاخون نشد..!؟براش مادری کرد..!؟

ـ همه که مثل هم نیستن…تو بگرد خوبش و پیدا کن..
لیوان ها را روی آب چکان گذاشت و با حوله دست هایش را خشک کرد:خوبش پیدا نمیشه..اگر هم بشه..اول چشمش دنبال پول و سرمایه و زندگی من می چرخه..بعد هم بچه می خواد..
ـ انقدر خود خواه نباش…
ابرو بالا انداخت:خودخواه نیستم..واقع بینانه نگاه می کنم..کی حاضره برای سه تا پسرای من مادری کنه..؟! منطق میگه اونی که برای این مادر بودن چیز خوبی هم بدست بیاره..
ـ با هر کسی ازدواج کنی باید از نظر مالی تامینش کنی.مگه غیر اینه..؟
دستش را روی میز گذاشت و کمی خم شد:دقیقا..باید تامینش کنم..اما اون به اندازه ای که من تامینش می کنم به بچه ها محبت میکنه و من این و نمی خوام..
ـ استدلالت درست نیست پسر جان…
شانه بالا داد:سه تا بچه دارم با خصوصیات اخلاقی مختلف..با هزار تا بالا و پائین..با شیطنت هاشون..سلایقشون..به کی اعتماد کنم..؟ دست کی و. بگیرم و بیار م تو خونم..همچین آدمی اصلا هست..؟ کسی که هم مادر خوبی باشه..هم همسر خوبی..هم عشق بده و هم بچه نخواد..؟!
برنا دوید داخل آشپزخانه:بابا..میشه بریم از رکسی خداحافظی کنم..؟
ـ بله که میشه..از بابا نادر خداحافظی کردی..؟
برنا دوبار دوید سمت پدربزرگش..روی پا ایستاد..نادر هم خم شد تا پسرک شیرین ببوسدش:تا وقتی که دوباره بیام مواظب رکسی باشید..شاید تا اون موقع توله هاش دنیا اومدن..؟
خندید:برنا..رکسی ماده نیست..نمی تونه توله به دنیا بیاره..
ـ اما شکمش خیلی بزرگ شده..مگه نه بابا نادر…؟!
پیرمرد خم شد و پسرک را دوباره بوسید:بابات نمی دونه که رکسی قراره برات یه توله ی خوشگل بیاره..
اخم کرد:نادرخان…؟!
پیرمرد زل زد به صورتش و با نگاهش وادارش کرد ساکت بماند.یک توله سگ…؟! آخرین چیزی بود که اجازه می داد برنا داشته باشد..شاید باید قبل اینکه نادرخان بخواهد همچین کاری کند برای برنا یک طوطی می خرید..
آرش ضربه ای به در اتاقش زد و داخل شد:یالله..
نگاهش کرد.سرحال به نظر می رسید:از این ورا..!؟
آمد نزدیک و لبه ی میزش نشست:منوی سرآشپزتون چیه امروز..؟!
فاکتورهای خریدش را داخل کشو ریخت و دستی پشت گردنش کشید:جون به جونت کنن کباب خوری..چیکار به منو داری..؟!
ـ د نه د…می دونستم امشب بیرون بیا نیستی..گفتم آناهید و گیسو بیان اینجا…
نفسش را فوت کرد بیرون:خوب شد یادم انداختی..اون دوست آناهید که دندونپزشک بود و میتونی برام پیدا کنی..؟
آرش با تعجب نگاهش می کرد:نه بابا..راه افتادی شما..با خانم دکتر چیکار داری..!؟
برخواست و آستین پیراهنش را مرتب کرد:برنا دندون درد داره..دکترش هم تا بیستم نیست..می خوام یه جای مطمئن ببرمش…یهو یاد دوست آناهید افتادم..
ـ جون کوروش..!؟؟!
با کف دست کوبید به کمرآرش تا از روی میز پائین بیاید:جون زن بابات…
غش غش خنده ی آرش بلند شد:خیلی خوب..جون سرور جون…
وارد آشپزخانه شد و روپوشش را پوشید.به آرش که دنبالش راه افتاده بود نگاه کرد:کجا داری میای..نخوندی چی نوشته..؟! ورود افر اد متفرقه ممنوع…یعنی تو..
ـ افراد متفرقه یعنی سوسک و موش و مگس..من جزوشون نیستم..خیالت راحت…
آقای جهانگیری نزدیک شد:روز بخیر آقای سرابی..
ـ روز بخیر..غذاها آمادست.؟ مشکلی نداشتید امروز..؟
ـ نه قربان..همه چیز مرتب و آمادست..تا یه ربع دیگه هم آماده ایم برای سفارش..
ـ خوبه..متشکرم…
ـ می خواید منوی امروز و تست کنید..!؟
آرش کنارش ایستاد:یه میز تو قسمت وی آی پی برای بچه ها بذ ار…
ـ بچه ها ..؟!
ـ آناهید و گیسو و من و خودت..میشیم چهار نفر..
ـ مگه قراره بیان اینجا..؟!
ـ کوروش..!!
بشقاب را روی کانتر گذاشت و با چنگال تکه ای مرغ کنجدی به دهان گذاشت:مزه اش خوبه..با چه سسی سرو می کنید..؟!
ـ سس تایلندی..
ـ فیله چی..؟!
ـ سس پرتقال..البته گراتن سبزیجات هم داریم تو منو…
آرش چنگالش را برداشت و تکه ای مرغ به دهان گذاشت:من هم بخورم نظرم و میگم..کباب چی..نداریم..!؟
اقای جهانگیری خندید:کباب مصری داریم..
ـ می میرم براش..مطمئنم..برای من لطفا سفارشی باشه..
ـ بیا بریم بیرون..
ـ نخوردم هنوز..بذار تموم شه میام..
بازوی آرش را گرفت و به جلو کشیدش:تو دست و پائی..برو سر میزت بشین..
ـ کدوم میز..؟
ـ هر کدوم و که روش کارت رزرو نیست..بیشتر از این نمی تونم لطف کنم به این مهمونی بی دعوت…
ـ اسکروچ…
برگشت به اتاق و کتش را پوشید.گوشی موبایلش را داخل جیب کتش سراند و گره ی کراواتش را صاف کرد..آقا جابر پشت در اتاقش ایستاد ه بود:چی شده..؟!
ـ آقا من یه درخواستی داشتم..البته جسارته..ببخشید..می دونم شما روی کادر آشپزخونه سخت گیری می کنید..
ـ حرفت و بزن..
ـ احتیاج به یه کارگر نیمه وقت داریم..برای شستن ظرف و ظروف بزرگ..اگه براتون ممکنه برادرزاده ام بیاد و کار کنه..
ـ بعدا بیا دفترم با هم حرف بزنیم..
ـ چشم آقا..چشم..
×××
گلدان بنفشه ای که گیسو آورده بود را روی میز گذاشت:زحمت کشیدی..
ـ قابلت و نداره کوروش جان…
اهمیتی به نیش باز آرش نداد و نشست:خیلی خوش اومدید..
آناهید کنارش نشسته بود و طبق معمول عطرش زیادی غلظت داشت:چی خبر کوروش جان..بچه ها چطورن..؟
صندلی اش را کمی کج کرد و نشست:خوبن..وقت امتحاناتشون شده…
ـ گیسو جان نمی دونستی کوروش سه تا پسر داره…نه..؟!
ـ واقعا..؟! دارید سر به سرم میذارید..
دم ابرویش بالا رفت:سه تا پسر دارم..باراد..بردیا..برنا..
آرش خندید:گیسو جان شکه نشو..کوروش زود ازدواج کرد..درست بعد لیسانسش هم عروسی کرد و هم بابا شد..
ـ واقعا..!؟
لیوان دلسترش را از روی میز برداشت:شما چه خبر..؟ خیلی از دوره ی دانشگاهمون گذشته.
آرش کمی روی میز خم شد:ازدواج کردی..؟!
گیسو خندید و آناهید غر زد:فضول نباش آرش..
ـ فضول چیه ..دو تا پسر مجرد داریم اینجا..خوب اگه گیسو هم مجرد باشه شانس ازدواج این میز میره بالا..تو این امار وحشتناک ازدواج،هر کسی باید فداکاری کنه..
گیسو لبخند به لب زل زده بود به آرش:همون پسر شیطونی که بودی هستی..هیچ تغییری نکردی..
ـ من شیطون بودم..؟ این حرفا چیه..بیخود تو سر مال نزن..من اگه شیطون بودم که الان مثل کوروش سه تا پسر داشتم..
آرش کوتاه نمی امد و هر لحظه چیزی می گفت..با دستش به گارسون اشاره کرد تا بیاید.سفارش گیسو و آناهید را تحویل داد.
ـ من کباب مصری میخورم..به آقای جهانگیری بگوسفارش منه..خودش میدونه…
گیسو ایستاد:کجا میتونم دستام و بشورم..؟
قبل ایستادنش آناهید هم برخاست:من نشونت میدم عزیزم..
از ان وقت هائی که دانشجو بودند بیشتر از پانزده سال می گذشت.اما این گیسو زنانه تر از ان وقت ها بود..اخمی به ابرویش انداخت تا فکرش منحرف نشود:فردا میری شرکت..؟
ـ آره..تو هم سر ظهر بیا…کوروش..جون تو دختر خوبیه…همین و بستون..
لب روی هم فشرد:چرت نگو..
ـ چرت چیه..؟! تا اون جائی که فهمیدم ازدواج نکرده هنوز.. تو ایتالیا با برادرش زندگی می کرد..الان هم که اینجاست.
ـ آوردی اینجا یه نهار دوستانه بخوریم یا قصد داری عاقد خبر کنی..؟!
قاشقی سالاد به دهانش برد و خندید:ـ هر چی کرم توئه..عاقد خبر کنم..؟!
دستی به چانه اش کشید:جدیدا با نادر خان حرف نزدی…؟
ـ نادرخان..؟ نه…اصلا..!!
ـ آرش..؟!!
ـ به جون کوروش خودش زنگ زد..
پووفی کرد:هر کی نودونه خیال میکنه دخترم و رو دستش موندم…یکی نیست به این پدر من بگه کدوم آدم عاقلی میاد با من ازدواج کنه..؟
ـ من..
اخم کرد:آرش..!!
ـ مشکل تو میدونی چیه..؟ یا خیلی دست بالا میگیری..یا خیلی دست پائین..دست بالا مشکلی نداره..دست پائین درست نیست..بدآموزی داره..
ـ دیوونه..
ـ ببین چی میگم..یه خانم وکیلی اومده بالای شرکت..یه چند روزیه دفترش و باز کرده..یه چند سالی هم ازت بزرگتره..اما خیالت راحته که دیگه بچه نمی خواد..معرفیت کنم..؟
لبش را به نیش کشید:من خودم دو سال دیگه چهل سالم میشه..بیام با یه زن چهل و پنج ساله ازدواج کنم…؟!
ـ خوب چه ایرادی داره..شکیرا هم از شوهرش ده سال بزرگتره..دیگه هر چی هم عالی باشی به پای جرالد پی کی که نمیرسی..اوففف..تازه با اون هیکل و صدا..حاضر بودم یه دست نداشتم یه دور باهاش می رقصیدم..
ـ یه دست نداشتی چطوری می رقصیدی..؟!
ـ بابا کرم…فقط گردن میزدم..اینجوری..
ـ آرش..!!من اینجا آبرو دارم..می کشمت باز هم از این برنامه ها بچینی…
ـ پس تو فکرات و بکن من برم ببینم این دو تا چرا نیومدن..
×××
یک امشب را خسته بود و حوصله ی پشت میز نشینی نداشت.بند و بساط حساب و کتابش را روی تخت گذاشت و به تاج تخت تکیه داد..ماشین حساب را سمت راستش گذاشت و دفتر و فاکتورها را روی پایش.خم شد سمت پاتختی و عینکش را برداشت.
دسته ی چپی کمی لق میزد و روی بینی اش خوب نمی نشست.برنا رویش لگد کرده بود.با دست کمی تنظیمش کرد و مشغول شد..نیم ساعت بعد دفر را کنار گذاشت و دستی به گردنش کشید و قلنجش را شکاند.بنفشه که بود دست هایش را نرم روی گردنش حرکت می داد تا خستگی اش کم شود..نفسش را فوت کرد بیرون و از کشوی پاتختی قابی بیرون کشید و نگاهش کرد..ضربه ای به در اتاقش خورد.قاب عکس را داخل کشو سراند:بیا تو..

سر برنا داخل شد:اجازه بابائی..؟
خودش را روی تخت بالا کشید و نگاهی به ساعت انداخت:چرا بیدار شدی بابا…؟
داخل شد و بره ی سفیدش را روی تخت انداخت و بعد هم خودش را بالا کشید:من می تونم اینجا بخوابم..!؟
قبل آنکه جوابی بدهد خودش را سراند زیر پتو: شب بخیر..
لبخندش را خورد و با انگشت روی پیشانی برنا فشرد:پسرم..؟!
ـ بابائی از وقت خوابمون گذشته ها…بیا بخواب شما هم..صبح نمی تونی بیدار شی..
دستی به لبش کشید تا خنده اش را محو کند:چشمات و باز کن وقتی باهات حرف میزنم..
یکی از چشم هایش را با نارضایتی باز کرد:بله..
ـ من اومدم تو اتاقت خواب بودی..پس چرا الان اینجائی..؟
ـ خواب دیدم بابائی..ترسیدم..
ـ برنا..
ـ بله..
با دست روی موهای مشکی اش دست کشید:از چی ترسیدی..؟
ـ خواب دیدم یه عنکبوت بزرگ..اومده زیر تختم…خیلی بزرگ بود بابائی..اندازه ی عنکبوتی که تو هری پاتر بود..
حالا می فهمید داستان از کجا آب می خورد.دستش را دور برنا حلقه کرد:امشب و اینجا بخواب فردا زیر تخت اتاقت و نگاه می کنیم با هم..شب بخیر…
ـ شب بخیر بابائی..
چند دقیقه بعد پسرک خوابیده بود.رویش را کشید و از تخت پائین آمد.ضربه ای به دراتاق بردیا زد و داخل شد:چرا بیداری بردیا…؟!
از پشت کامپیوترش پرید:سلام..
سلام بی موقع بردیا مطمئنش کرد که زیادی دستپاچه است.کمی جلوتر رفت و به مانیتور نگاه کرد:الان وقت دیدن هری پاتره..؟!
ـ ببخشید..
ـ برای چی عذرخواهی میکنی..؟!
دستش را پشت گردنش برد و موهایش را خاراند:چون نباید تا این وقت شب پای پی سی می موندم..
ـ دیگه..؟!
ـ دیگه..باید بخوابم تا صبح به موقع بیدار شم..
ـ و..؟!
ـ بابا…!!
ابرو بالا داد:برنا ترسیده..اومده توی اتاق من و میگه خواب یه عنکبوت بزرگ دیده..مثل اونی که تو هری پاتر بود.. من ازت خواستم وقتی برنا هست این فیلم و تماشا نکن..
ـ برنا ندید..به خدا ندید..
دستش را بالا برد و بردیا ساکت ماند:قسم نخور..
ـ امروز اصلا فیلم نذاشتم بابا..برنا هم تو اتاقش بود…
دم ابرویش بالا رفت:خاموشش کن و بگیر بخواب..فردا حرف می زنیم..
ـ بابا…؟!
ـ خاموشش میکنی یا من این کارو برات انجام بدم..!؟
بردیا که به تختش رفت کلید برق را زد و بیرون رفت.اینبار ضربه ای به در اتاق باراد زد و داخل شد.پشت به در خوابیده بود.کمی جلوتر رفت و نگاهش کرد.قاب عکس بنفشه را میان سینه اش دید.
×××

 

 

62

[ یک شنبه 20 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 10:10 ] [ رونیکا ]

[ ]

با سلام.به دنیای لوکس بلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز لوکس بلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در لوکس بلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید.
در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام را حذف نمایید.امیدواریم لحظات خوبی را در لوکس بلاگ سپری نمایید...

[ 0 / 0 / 0برچسب:,

] [ 0:0 ] [ رونیکا ]

[ ]